عطار (غزلیات)/تو میدانی که در کار تو چون مضطر فرو ماندم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (تو میدانی که در کار تو چون مضطر فرو ماندم) از عطار |
' |
تو میدانی که در کار تو چون مضطر فرو ماندم | به خاک و خون فرو رفتم ز خواب و خور فرو ماندم | |
ز حیرانی عشق تو خلاصم کی بود هرگز | که از عشقت به نو هر روز حیران تر فرو ماندم | |
عجایب نامهی عشقت به پایان چون برم آخر | که اندر اولین حرفی به سر دفتر فرو ماندم | |
چو دست من به یک بازی فرو بستی چه بازم من | مکن داویم ده آخر که در ششدر فرو ماندم | |
همه شب بی تو چون شمعی میان آتش و آبم | نگه کن در من مسکین که بس مضطر فرو ماندم | |
چگونه چشمهی حیوان درین وادی به دست آرم | که اندر قعر تاریکی چو اسکندر فرو ماندم | |
از آن شد کشتیم غرقاب و من با پارهای تخته | که در گرداب این دریای موجآور فرو ماندم | |
چو از شوق گهر رفتم بدین دریا و گم گشتم | هم از خشکی هم از دریا هم از گوهر فرو ماندم | |
ز بس کاندر خم چوگان محنت گوی گشتم من | چو گویی اندرین میدان ز پای و سر فرو ماندم | |
ندانم تا تو ای عطار گنج عشق کی یابی | که از سودای گنج ایدر به رنج اندر فرو ماندم |