عطار (غزلیات)/به وادییی که درو گوی راه سر بینی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (به وادییی که درو گوی راه سر بینی) از عطار |
' |
به وادییی که درو گوی راه سر بینی | به هر دمی که زنی ماتمی دگر بینی | |
ز هرچه میدهدت روزگار عمر بهست | ولی چه سود که آن نیز بر گذر بینی | |
ز دولتی به چه نازی که تا که چشم زنی | اثر نبینی ازو در جهان اگر بینی | |
مساز قبهی زرین که تیز شمشیر است | سزای قبهی زرین که بر سپر بینی | |
اگر سلوک کنی صد هزار قرن هنوز | چو مرد رهگذری جمله رهگذر بینی | |
چو هر چه هست همه اصل خویش میجویند | ز شوق جملهی ذرات در سفر بینی | |
چو کل اصل جهان از یک اصل خاستهاند | سزد که کل جهان را به یک نظر بینی | |
مکن ز نفس تکبر تو چشم باز گشای | که تا همه شکم خاک سیم و زر بینی | |
به باد بر زبر خاک گنجه چند کنی | که تا که رنجه شوی خاک بر زبر بینی | |
چگونه پای نهی در خزانهای که درو | به هر سویی که روی صد هزار سر بینی | |
نه لحظهای ز همه خفتگان خبر شنوی | نه ذرهای ز همه رفتگان اثر بینی | |
ز بس که خون جگر میفروخورد به زمین | زمین ز خون جگر بسته چون جگر بینی | |
اگر جهان همه از پس کنی نمیدانم | که در جهان ز دریغا چه بیشتر بینی | |
درین مصیبت و سرگشتگی محال بود | که در زمانه چو عطار نوحهگر بینی |