عطار (غزلیات)/بس که دل تشنه سوخت وز لبت آبی نیافت

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' عطار (غزلیات) (بس که دل تشنه سوخت وز لبت آبی نیافت)
از عطار
'


بس که دل تشنه سوخت وز لبت آبی نیافت مست می عشق شد و از تو شرابی نیافت
داشتم امید آنک بو که در آیی به خواب عمر شد و دل ز هجر خون شد و خوابی نیافت
تشنه‌ی وصل تو دل چون به درت کرد روی ماند به در حلقه‌وار وز درت آبی نیافت
دل ز تو بیهوش شد دیده برو زد گلاب زانکه به از آب چشم دیده گلابی نیافت
چند زند بر نمک یار دلم گوییا به ز دل عاشقان هیچ کبابی نیافت
دل چو ز نومیدیت زود فرو شد به خود خود ز میان برگرفت هیچ نقابی نیافت
گفتمش آخر چه شد کین دل من روز و شب سوی تو آواز داد وز تو خطابی نیافت
گفت مرا خوانده‌ای لیک نه از جان و دل هر که ز جانم نخواند هیچ جوابی نیافت
در ره ما هر که را سایه‌ی او پیش اوست از تف خورشید عشق تابش و تابی نیافت
گر تو خرابی ز عشق جان تو آباد شد زانکه کسی گنج عشق جز به خرابی نیافت
تا دل عطار دید هستی خود را حجاب رهزن خود شد مقیم تا که حجابی نیافت