عطار (غزلیات)/ای عقل گرفته از رخت فال
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (ای عقل گرفته از رخت فال) از عطار |
' |
ای عقل گرفته از رخت فال | بر زلف تو وقف جان ابدال | |
از زلف تو حل نمیتوان کرد | یک شکل ز صد هزار اشکال | |
شرح سر زلف تو دهم من | هرگه که شوم به صد زبان لال | |
ای در ره حل و عقد عشقت | پیران هزار ساله اطفال | |
در معرکهی تو شیرمردان | بر ریگ همی زنند دنبال | |
کردی ظلمات و آب حیوان | معروف هم از لب و هم از خال | |
در یوسف مصر کس ندیده است | آن لطف که در تو بینم امسال | |
سربسته از آن بگفتم این حرف | تا بو که حلولیی کند حال | |
اینجا که منم حلول نبود | استغراق است و کشف احوال | |
دل خون شد و زاد ره ندارم | وقت است که جان دهم به دلال | |
از هر مژه هر زمان ز شوقت | میبگشایم هزار قیفال | |
بگشای به نیستیم راهی | تا در زنم آتشی به اعمال | |
مرغ تو منم که تا که هستم | در عشق تو میزنم پر و بال | |
صد کوه به یک زمان ببخشی | وانگاه بگیریم به مثقال | |
از خرقهی هستیم برون آر | تا خرقه درافکنم به قوال | |
چون برهنگان بی سر و پای | بگریزم ازین جهان محتال | |
چند از متکلمان بارد | وز فلسفیان عقل فعال | |
هم فلسفه هم کلام بگذار | از بهر فضولیان دخال | |
با عیسی روح هم نفس شو | بگذار جدل برای دجال | |
در عشق گریز همچو عطار | تا باز رهی ز جاه و از مال |