عطار (غزلیات)/ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست) از عطار |
' |
ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست | با درد او بساز که درمان پدید نیست | |
حد تو صبرکردن و خونخوردن است و بس | زیرا که حد وادی هجران پدید نیست | |
در زیر خاک چون دگران ناپدید شو | این است چارهی تو چو جانان پدید نیست | |
ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش | چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست | |
با پاسبان درگه او های و هوی زن | چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست | |
ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق | در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست | |
فانی شو از وجود و امید از عدم ببر | کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست | |
از اصل کار ، جان تو کی با خبر شود | کانجا که اصل کار بود جان پدید نیست | |
جان ناپدید آمد و در آرزوی جان | از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست | |
عطار را اگر دل و جان ناپدید شد | نبود عجب که چشمهی حیوان پدید نیست |