عطار (غزلیات)/آنرا که ز وصل او نشان بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (آنرا که ز وصل او نشان بود) از عطار |
' |
آنرا که ز وصل او نشان بود | دل گم شدگیش جاودان بود | |
آری چو بتافت شمع خورشید | گر بود ستارهای نهان بود | |
نتواند رفت قطره در بحر | چون بحر به جای او روان بود | |
بحری که اگرچه موجها زد | اما همه عمر همچنان بود | |
هر دم بنمود صد جهان لیک | نتوان گفتن که یک جهان بود | |
زیرا که شد آمدی که افتاد | پندار خیال یا گمان بود | |
گر بود نمود فرع غیری | لاغیری دان که بس عیان بود | |
زانجا که حیات لعب و لهوست | بازی خیال در میان بود | |
هرگاه که این خیال برخاست | هر عیب که بود عیبدان بود | |
چون هست حقیقت همه بحر | پس قطره و بحر همعنان بود | |
خورشید رخش بتافت ناگاه | هر ذره که بود دیدهبان بود | |
در هر دل ذرهای محقر | گویی تو که صد هزار جان بود | |
هر ذره اگرچه صد نشان داشت | چون در نگریست بینشان بود | |
چون پرتو ذرهای چنین است | چه جای زمین و آسمان بود | |
طاوس رخش چو جلوهای کرد | ذرات جهان هم آشیان بود | |
در پیش چنان جمال یکدم | در هر دو جهان که را امان بود | |
جانا برهان مرا ز من زانک | از خویش مرا بسی زیان بود | |
جان کاستن است بی تو بودن | خود بی تو چگونه میتوان بود | |
عطار دمی اگر ز خود رست | گویی شب و روز کامران بود |