عطار (عذر آوردن مرغان)/گفت یوسف را چو میبفروختند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (عذر آوردن مرغان) (گفت یوسف را چو میبفروختند) از عطار |
' |
گفت یوسف را چو میبفروختند | مصریان از شوق او میسوختند | |
چون خریداران بسی برخاستند | پنج ره هم سنگ مشکش خواستند | |
زان زنی پیری به خون آغشته بود | ریسمانی چند در هم رشته بود | |
در میان جمع آمد در خروش | گفت ای دلال کنعانی فروش | |
ز آرزوی این پسر سر گشتهام | ده کلاوه ریسمانش رشتهام | |
این زمن بستان و با من بیع کن | دست در دست منش نه بی سخن | |
خنده آمد مرد را، گفت ای سلیم | نیست درخورد تو این در یتیم | |
هست صد گنجش بها در انجمن | مه تو و مه ریسمانت ای پیرزن | |
پیرزن گفتا که دانستم یقین | کین پسر را کس بنفروشد بدین | |
لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست | گوید این زن از خریداران اوست | |
هر دلی کو همت عالی نیافت | ملکت بیمنتها حالی نیافت | |
آن ز همت بود کان شاه بلند | آتشی در پادشاهی او فکند | |
خسروی را چون بسی خسران بدید | صد هزاران ملک صدچندان بدید | |
چون بپا کی همتش در کار شد | زین همه ملک نجس بیزارشد | |
چشم همت چون شود خورشید بین | کی شود با ذره هرگز هم نشین |