عطار (عذر آوردن مرغان)/چون زلیخا حشمت واعزاز داشت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (عذر آوردن مرغان) (چون زلیخا حشمت واعزاز داشت) از عطار |
' |
چون زلیخا حشمت واعزاز داشت | رفت یوسف را به زندان بازداشت | |
با غلامی گفت بنشان این دمش | پس بزن پنجاه چوب محکمش | |
بر تن یوسف چنان بازو گشای | کین دم آهش بشنوم از دور جای | |
آن غلام آمد بسی کارش نداد | روی یوسف دید دل بارش نداد | |
پوستینی دید مرد نیک بخت | دست خود بر پوستین بگشاد سخت | |
مرد هر چوبی که میزد استوار | نالهای میکرد یوسف زار زار | |
چون زلیخا بانگ بشنودی ز دور | گفتی آخر سختتر زن ای صبور | |
مرد گفت ای یوسف خورشید فر | گر زلیخا بر تو اندازد نظر | |
چون نبیند بر تو زخم چوب هیچ | بی شک اندازد مرا در پیچ پیچ | |
برهنه کن دوش، دل برجای دار | بعد از آن چوبی قوی را پای دار | |
گرچه این ضربت زیانی باشدت | چون ترا بیند نشانی باشدت | |
تن برهنه کرد یوسف آن زمان | غلغلی افتاد در هفت آسمان | |
مرد حالی کرد دست خود بلند | سخت چوبی زد که در خاکش فکند | |
چون زلیخا زو شنود آن بار آه | گفت بس، کین آه بود از جایگاه | |
پیش ازین آن آهها ناچیزبود | آه آن باد این ز جایی نیز بود | |
گر بود در ماتمی صد نوحهگر | آه صاحب درد آید کارگر | |
گر بود در حلقهای صد غم زده | حلقه را باشد نگین ماتم زده | |
تا نگردی مرد صاحب درد تو | در صف مردان نباشی مرد تو | |
هر که درد عشق دارد، سوز هم | شب کجا یابد قرار و روز هم |