عطار (عذر آوردن مرغان)/خونیی را کشت شاهی در عقاب
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (عذر آوردن مرغان) (خونیی را کشت شاهی در عقاب) از عطار |
' |
خونیی را کشت شاهی در عقاب | دید آن صوفی مگر او را به خواب | |
در بهشت عدن خندان میگذشت | گاه خرم گه خرامان میگذشت | |
صوفیش گفتا تو خونی بودهای | دایما در سرنگونی بودهای | |
از کجا این منزلت آمد پدید | زانچ تو کردی بدین نتوان رسید | |
گفت چون خونم روان شد به رزمی | میگذشت آنجا حبیب اعجمی | |
در نهان در زیرچشم آن پیر راه | کرد درمن طرفة العینی نگاه | |
این همه تشریف و صد چندین دگر | یافتم از عزت آن یک نظر | |
هرک چشم دولتی بر وی فتاد | جانش در یک دم به صد سر پی فتاد | |
تانیفتد بر تو مردی را نظر | از وجود خویش کی یابی خبر | |
گر تو بنشینی به تنهایی بسی | ره بنتوانی بریدن بیکسی | |
پیر باید، راه را تنها مرو | از سر عمیا درین دریا مرو | |
پیر ما لابد راه آمد ترا | در همه کاری پناه آمد ترا | |
چون تو هرگز راه نشناسی ز چاه | بی عصا کش کی توانی برد راه | |
نه ترا چشمست و نه ره کوته است | پیر در راهت قلاوز ره است | |
هرک شد درظل صاحب دولتی | نبودش در راه هرگز خجلتی | |
هرک او در دولتی پیوسته شد | خار در دستش همه گل دسته شد |