عطار (حکایت باز)/باز پیش جمع آمد سر فراز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (حکایت باز) (باز پیش جمع آمد سر فراز) از عطار |
' |
باز پیش جمع آمد سر فراز | کرد از سر معالی پرده باز | |
سینه میکرد از سپه داری خویش | لاف میزد از کله داری خویش | |
گفت من از شوق دست شهریار | چشم بربستم ز خلق روزگار | |
چشم از آن بگرفتهام زیر کلاه | تا رسد پایم به دست پادشاه | |
در ادب خود را بسی پروردهام | همچو مرتاضان ریاضت کردهام | |
تا اگر روزی بر شاهم برند | از رسوم خدمت آگاهم برند | |
من کجا سیمرغ را بینم به خواب | چون کنم بیهوده روی او شتاب | |
زقهای از دست شاهم بس بود | در جهان این پایگاهم بس بود | |
چون ندارم ره روی را پایگاه | سرفرازی میکنم بر دست شاه | |
من اگر شایستهی سلطان شوم | به که در وادی بیپایان شوم | |
روی آن دارم که من بر روی شاه | عمر بگذارم خوشی این جایگاه | |
گاه شه را انتظاری میکنم | گاه در شوقش شکاری میکنم | |
هدهدش گفت ای به صورت مانده باز | از صفت دور و به صورت مانده باز | |
شاه را در ملک اگر همتا بود | پادشاهی کی برو زیبا بود | |
سلطنت را نیست چون سیمرغ کس | زانک بی همتا به شاهی اوست و بس | |
شاه نبو آنک در هر کشوری | سازد او از خود ز بیمغزی سری | |
شاه آن باشد که همتا نبودش | جز وفا و جز مدارا نبودش | |
شاه دنیا گر وفاداری کند | یک زمان دیگر گرفتاری کند | |
هرک باشد پیش او نزدیکتر | کار او بیشک بود تاریکتر | |
دایما از شاه باشد بر حذر | جان او پیوسته باشد پر خطر | |
شاه دنیا فی المثل چون آتش است | دور باش از وی که دوری زو خوش است | |
زان بود در پیش شاهان دور باش | کی شده نزدیک شاهان دور باش |