عصیان/بندگی۱

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' عصیان بندگی ۱
از فروغ فرخزاد
عصیان بندگی ۲
عصیان


برلبانم سایه‌ای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بی‌آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن، امروز

گرچه از درگاه خود می‌رانیم، اما
تا من اینجا بنده، تو آنجا، خدا باشی
سرگذشت تیره‌ی من، سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی

نیمه شب گهواره‌ها آرام می‌جنبند
بی‌خبر از کوچ دردآلود انسان‌ها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می‌کشد پاروزنان در کام توفانها

چهره‌هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه‌هایی برفرازش اشک اخترها
وحشت زندان و برق حلقه‌ی زنجیر
داستان‌هایی ز لطف ایزد یکتا !

سینه‌ی سرد زمین و لکه‌های گور
هر سلامی سایه‌ی تاریک بدرودی
دست‌هایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی

جستجویی بی‌سرانجام و تلاشی گنگ
جاده‌ای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله‌های طور
نه جوابی از ورای این در بسته

آه... آیا ناله‌ام ره می‌برد در تو؟
تا زنی بر سنگ جام خودپرستی را
یک زمان با من نشینی، با من خاکی
از لب شعرم بنوشی درد هستی را

سالها در خویش افسردم ولی امروز
شعله‌سان سر می‌کشم تا خرمنت سوزم
یا خمش سازی خروش بی‌شکیبم را
یا ترا من شیوه‌ای دیگر بیاموزم

دانم از درگاه خود می‌رانیم، اما
تا من اینجا بنده، تو آنجا، خدا باشی
سرگذشت تیره‌ی من، سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی

چیستم من؟ زاده‌ی یک شام لذتباز
ناشناسی پیش میراند در این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم، بی‌آنکه خود خواهم

کی رهایم کرده‌ای، تا با دوچشم باز
برگزینم قالبی، خود از برای خویش
تا دهم بر هرکه خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه پای خویش

من به دنیا آمدم تا در جهان تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم؟
من به دنیا آمدم بی آن که «من» باشم

روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت
ظلمت شبهای کور دیرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مرد و پر شد گوشهایم از صدای تو

کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
رو بسوی آسمان‌های دگر پر زد
نطفه اندیشه در مغزم بخود جنبید
میهمانی بی‌خبر انگشت بر در زد

می‌دویدم در بیابان‌های وهم انگیز
می‌نشستم در کنار چشمه‌ها سرمست
می‌شکستم شاخه‌های راز را اما
از تن این بوته هر دم شاخه‌‌ای می‌رست

راه من تا دور دست دشت‌ها می‌رفت
من شناور در شط اندیشه‌های خویش
می‌خزیدم در دل امواج سرگردان
می‌گسستم بند ظلمت را ز پای خویش

عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم
چیستم من؟ از کجا آغاز می‌یابم؟
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان راز می‌تابم

از چه می‌اندیشم اینسان روز و شب خاموش؟
دانه اندیشه را در من که افشانده است؟
چنگ در دست من و من چنگی مغرور
یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده‌است؟

گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه ام می‌بود؟
باز آیا می‌توانستم که ره یابم
در معماهای این دنیای رازآلود؟

ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ
سایه افکندی بر آن پایان و دانستم
پای تا سر هیچ هستم، هیچ هستم، هیچ

سایه افکندی بر آن «پایان» و در دستت
ریسمانی بود و آن سویش به گردنها
می کشیدی خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا

می کشیدی خلق را در راه و می‌خواندی
آتش دوزخ نصیب کفر گویان باد
هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد

خویش را ‌آینه‌‌ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت، گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرست تو

گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده!
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
می زده در گوشه‌‌ای آرام آسوده

می کشیدی خلق را در راه و می‌خواندی
«آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند، او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .»

آفریدی خود تو این شیطان ملعون را
عاصیش کردی او را سوی ما راندی
این تو بودی، این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی، در راه بنشاندی

مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد

هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش
شعر شد، فریاد شد، عشق و جوانی شد
عطر گل‌ها شد به روی دشت‌ها پاشید
رنگ دنیا شد فریب زندگانی شد

موج شد بر دامن مواج رقاصان
آتش می‌شد درون خم به جوش آمد
آن چنان در جان می‌خواران خروش افکند
تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد

نغمه شد در پنجه چنگی به خود پیچید
لرزه شد بر سینه‌های سیمگون افتاد
خنده شد دندان مه رویان نمایان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد

سحر آوازش در این شب‌های ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بیابان شد
بانگ پایش در دل محراب‌ها رقصید
برق چشمانش چراغ رهنورردان شد

هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش
در ره زیبا پرستانش رها کردی
آن گه از فریاد‌های خشم و قهر خویش
گنبد مینای ما را پر صدا کردی

چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تیره‌‌ی قوم «ثمود» تو

خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی
تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد
سوختیشان، سوختی با برق سوزانی

وای از این بازی، از این بازی درد آلود
از چه ما را این چنین بازیچه می‌سازی؟
رشته‌‌ی تسبیح و در دست تو می‌چرخیم
گرم می‌چرخانی و بیهوده می‌تازی....