عبید زاکانی (قصاید)/بنوش باده که فصل بهار میید
' | عبید زاکانی (قصاید) (بنوش باده که فصل بهار میید) از عبید زاکانی |
' |
بنوش باده که فصل بهار میید نوید خرمی از روزگار میید ز ابر قطرهی آب حیات میبارد ز باد نفخهی مشک تتار میید برای رونق بزم معاشران لاله گرفته جام می خوشگوار میید میان باغ به صد لب شکوفه میخندد که سبزه میدمد و گل به بار میید دماغ شیفتگان را به جوش میرد خروش مرغ که از مرغزار میید هزار پیرهن از شوق میکند پاره به گوش غنچه چو بانک هزار میید به باغ گربه بر اطراف شاخ پنداری گشاده پنجه باری شکار میید به هر کجا که رود مرده زنده گرداند نسیم کز طرف جویبار میید کنون چو غنچه و گل هرکجا که زندهدلیست به زیر سایهی بید و چنار میید کنار آب و کنار بتان غنیمت دان کنون که موسم بوس و کنار میید غلام دولت آنم که مست سوی چمن گرفته دست بتی چون نگار میید به باغ جلوه کنان گل نهاده زر بر کف به بزم شاه جهان با نثار میید جمال دنیی ودین کافتاب هر روزه به سوی درگه او بندهوار میید خدایگان سلاطین که دولت او را مدد ز حضرت پروردگار میید شهیکه مژدهی اقبال و کامرانی او ز اوج طارم نیلی حصار میید فلک خزاین جنات آستانهی تو کجا سپهر برین در شمار میید به روز معرکه خورشید تیغ زن هر دم ز زخم تیغ تو در زینهار میید ز باد نیزهی آتش نهیب چون آبت عدوی سوخته دل خاکسار میید به هر طرف که رود رایت تو نصرت و فتح پذیرهاش ز یمین و یسار میید خجسته سایهی چتر جهانگشای ترا ز همنشینی خورشید عار میید به بندگی تو هر کو نگه کند ننگش ز نام رستم و اسفندیار میید ز گفتههای کسان عرض میکنم بیتی که عرض کردنش اینجا به کار میآید ز عمر برخور و دل را نوید شادی ده که بوی دولتت از روزگار میید هزار سال بمان کامران که دولت تو بدانچه رای کنی کامکار میید