عبید زاکانی (قصاید)/باز به صحرا رسید کوکبهی نوبهار
' | عبید زاکانی (قصاید) (باز به صحرا رسید کوکبهی نوبهار) از عبید زاکانی |
' |
باز به صحرا رسید کوکبهی نوبهار ساقی گلرخ بیا بادهی گلگون بیار زان می چون لعل ناب کز مدد او مدام عیش بود بر دوام عمر بود خوشگوار روح فزایی که او طبع کند شادمان آب حیاتی کز و مست شود هوشیار همدم برنا و پیر مونس شاه و گدا بر همهکس مهربان با همهکس سازگار شیفته را دلپذیر دلشده را ناگزیر سوخته را دستگیر غمزده را غمگسار هاضمه را سودمند فاکره را نقش بند باصره را نوربخش سامعه را گوشوار موسم آن میرسد باز که در باغ و راغ لاله بروید ز خاک گل بدر آید ز خار باد صبا میکشد رخت ریاحین به باغ دست هوا میکند مشگ تتاری نثار لالهی خوش جلوه را عنبرتر در میان غنچهی خوش خنده را خرمن گل در کنار ماشطهی نوبهار باز چه خوش در گرفت پای چمن در حنا دست سمن در نگار نرگس مخمور را رعشه بر اعضا فتد بس که به وقت سحر آب خورد در خمار وه که چه زیبا بود بر لب آب روان عکس گل و ارغوان سایهی بید و چنار ظالم نفس خود است هرکه در این روزگار انده پیمان خورد می نخورد آشکار حاصل عمری نیافت ممسک دنیاپرست لذت عیشی ندید زاهد پرهیزکار یارب اگر میدهی ناز و نعیمی به ما عمر به آخر رسید تا کی از این انتظار در پی امید بود چند توان داشتن بر سر راه امید دیدهی امیدوار فرصت عیشی بده تا بستانیم داد از رخ رنگین گل وز لب شیرین یار بزم صبوحی خوشست خاصه در ایام گل عیش جوانی خوشست خاصه در این روزگار کز اثر عدل شاه بار دگر شد پدید حال زمان را نظام کار جهانرا قرار خسرو فیروز بخت شاه اویس آنکه هست مظهر لطف خدا سایهی پروردگار چاکر درگاه او ماه سپهر آشیان بندهی فرمان او خسرو نیلی حصار همچو روان ناگزیر همچو خرد کامبخش همچو قضا کامران همچو قدر کامکار عالمیان را بدو تا به قیامت امید آدمیان را بدو تا به ابد افتخار از هنرش گاه رزم وز کرمش روز بزم رستم دستان خجل حاتم طی شرمسار تاج دل افروز او داده ز کسری نشان تخت همایون او مانده زجم یادگار روز نبرد آنزمان کز سم اسبان شود پشت زمین پر هلال روی فلک پرغبار حملهی شیر افکنان کوه درآرد ز جای وز مدد جوی خون جوش برآرد به خار از فزع رعد کوس کوه شود پرغرور وز اثر برق تیغ دشت شود پرشرار پشت دلیران شود چون قد چوگان به خم کلهی گردان شود گوی صفت خاکسار در صف جنگ آنزمان افکند از گرد راه تیغ جهانگیر شاه زلزله بر کوهسار سجده برد پیش او چون بکشد تیغ کین رستم توران گشای قارن خنجر گذار از سر پیکان او مهر شود مضطرب وز دم شمشیر او چرخ کند زینهار یارب تا ممکنست دور زمانرا بقا جرم زمین را سکون دور فلک را مدار باد ز اقبال او پایهی دانش بلند باد ز پشتی او بازوی دین استوار نعمت او بی زوال معدلتش بر مزید مملکتش بر دوام سلطنتش پایدار