عبید زاکانی (غزلیات)/ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عبید زاکانی (غزلیات) (ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد) از عبید زاکانی |
' |
ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد | چو روز وصل توام در خیال میگذرد | |
جهان برابر چشم سیاه میگردد | چو در ضمیر من آن زلف و خال میگذرد | |
اگر هلاک خودم آرزوست منعم کن | مرا که عمر چنین در ملال میگذرد | |
خیال مهر تو در چشم هر سهی سرویست | که در حوالیش آب زلال میگذرد | |
ز بوی زلف توام روح تازه میگردد | سپیدهدم که نسیم شمال میگذرد | |
من و وصال تو آن فکر و آرزو هیهات | که بر دماغ چه فکر محال میگذرد | |
غلام و چاکر روی چو ماه توست عبید | وزین حدیث بسی ماه و سال میگذرد |