عبید زاکانی (غزلیات)/دردا که درد ما به دوائی نمیرسد

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' عبید زاکانی (غزلیات) (دردا که درد ما به دوایی نمیرسد)
از عبید زاکانی
'


دردا که درد ما به دوایی نمیرسد وین کار ما به برگ و نوایی نمیرسد در کاروان غم چو جرس ناله میکنم در گوش ما چو بانگ درایی نمیرسد راهی که میرویم به پایان نمی‌بریم جهدی که میکنیم بجایی نمیرسد این پای خسته جز ره حرمان نمیرود وین دست بسته جز به دعایی نمیرسد بر ما ز عشق قامت و بالاش یک نفس ممکن نمیشود که بلایی نمیرسد هرگز دمی به گوش گدایان کوی عشق از خوان پادشاه صلایی نمیرسد گفتم گدای کوی توام گفت ای عبید سلطانی این چنین به گدایی نمیرسد