شیخ بهائی (غزلیات)/شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | شیخ بهایی (غزلیات) (شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان) از شیخ بهایی |
' |
شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان که صبح وصل نماید در آن، شب هجران شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید سیاه روی نماید چو خال ماهرخان ز آه تیرهدلان، آنچنان شده تاریک که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان زمانه همچو دل من، سیاه روز شده گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد که دوش با فلک مست، بستهام پیمان منم چه خار گرفتار وادی محنت منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان منم که تیغ ستم دیدهام به ناکامی منم که تیر بلا خوردهام، ز دست زمان منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور منم که طبع من از خرمی بود ترسان منم که صبح من از شام هجر تیرهتر است اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان