شیخ بهائی (غزلیات)/آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | شیخ بهایی (غزلیات) (آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند) از شیخ بهایی |
' |
آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسله و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند چون رشتهی ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر یک رشته از زنار خود، بر خرقهی من دوختند یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند در گوش اهل مدرسه، یارب! بهایی شب چه گفت؟ کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند