شبستری (گلشنراز)/ز من بشنو حدیث بی کم و بیش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | شبستری (گلشنراز) (ز من بشنو حدیث بی کم و بیش) از شبستری |
' |
ز من بشنو حدیث بی کم و بیش | ز نزدیکی تو دور افتادی از خویش | |
چو هستی را ظهوری در عدم شد | از آنجا قرب و بعد و بیش و کم شد | |
قریب آن هست کو را رش نور است | بعید آن نیستی کز هست دور است | |
اگر نوری ز خود در تو رساند | تو را از هستی خود وا رهاند | |
چه حاصل مر تو را زین بود نابود | کز او گاهیت خوف و گه رجا بود | |
نترسد زو کسی کو را شناسد | که طفل از سایهی خود میهراسد | |
نماند خوف اگر گردی روانه | نخواهد اسب تازی تازیانه | |
تو را از آتش دوزخ چه باک است | گر از هستی تن وجان تو پاک است | |
از آتش زر خالص برفروزد | چو غشی نبود اندر وی چه سوزد | |
تو را غیر تو چیزی نیست در پیش | ولیکن از وجود خود بیندیش | |
اگر در خویشتن گردی گرفتار | حجاب تو شود عالم به یک بار | |
تویی در دور هستی جزو سافل | تویی با نقطهی وحدت مقابل | |
تعینهای عالم بر تو طاری است | از آن گویی چوشیطان همچو من کیست | |
از آن گویی مرا خود اختیار است | تن من مرکب و جانم سوار است | |
زمام تن به دست جان نهادند | همه تکلیف بر من زان نهادند | |
ندانی کین ره آتشپرستی است | همه این آفت و شومی ز هستی است | |
کدامین اختیار ای مرد عاقل | کسی را کو بود بالذات باطل | |
چو بود توست یک سر همچو نابود | نگویی که اختیارت از کجا بود | |
کسی کو را وجود از خود نباشد | به ذات خویش نیک و بد نباشد | |
که را دیدی تو اندر جمله عالم | که یک دم شادمانی یافت بی غم | |
که را شد حاصل آخر جمله امید | که ماند اندر کمالی تا به جاوید | |
مراتب باقی و اهل مراتب | به زیر امر حق والله غالب | |
مثر حق شناس اندر همه جای | ز حد خویشتن بیرون منه پای | |
ز حال خویشتن پرس این قدر چیست | وز آنجا باز دان کاهل قدر کیست | |
هر آن کس را که مذهب غیر جبر است | نبی فرمود کو مانند گبر است | |
چنان کان گبر یزدان و اهرمن گفت | مر آن نادان احمق او و من گفت | |
به ما افعال را نسبت مجازی است | نسب خود در حقیقت لهو و بازی است | |
نبودی تو که فعلت آفریدند | تو را از بهر کاری برگزیدند | |
به قدرت بیسبب دانای بر حق | به علم خویش حکمی کرده مطلق | |
مقدر گشته پیش از جان و از تن | برای هر یکی کاری معین | |
یکی هفتصد هزاران ساله طاعت | به جای آورد و کردش طوق لعنت | |
دگر از معصیت نور و صفا دید | چو توبه کرد نور «اصطفی» دید | |
عجبتر آنکه این از ترک مامور | شد از الطاف حق مرحوم و مغفور | |
مر آن دیگر ز منهی گشته ملعون | زهی فعل تو بی چند و چه و چون | |
جناب کبریایی لاابالی است | منزه از قیاسات خیالی است | |
چه بود اندر ازل ای مرد نااهل | که این یک شد محمد و آن ابوجهل | |
کسی کو با خدا چون و چرا گفت | چو مشرک حضرتش را ناسزا گفت | |
ورا زیبد که پرسد از چه و چون | نباشد اعتراض از بنده موزون | |
خداوندی همه در کبریایی است | نه علت لایق فعل خدایی است | |
سزاوار خدایی لطف و قهر است | ولیکن بندگی در جبر و فقر است | |
کرامت آدمی را اضطرار است | نه زان کو را نصیبی ز اختیار است | |
نبوده هیچ چیزش هرگز از خود | پس آنگه پرسدش از نیک و از بد | |
ندارد اختیار و گشته مامور | زهی مسکین که شد مختار مجبور | |
نه ظلم است این که عین علم و عدل است | نه جور است این که محض لطف و فضل است | |
به شرعت زان سبب تکلیف کردند | که از ذات خودت تعریف کردند | |
چو از تکلیف حق عاجز شوی تو | به یک بار از میان بیرون روی تو | |
به کلیت رهایی یابی از خویش | غنی گردی به حق ای مرد درویش | |
برو جان پدر تن در قضا ده | به تقدیرات یزدانی رضا ده |