شبستری (گلشنراز)/ز تو هر فعل که اول گشت صادر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | شبستری (گلشنراز) (ز تو هر فعل که اول گشت صادر) از شبستری |
' |
ز تو هر فعل که اول گشت صادر | بر آن گردی به باری چند قادر | |
به هر باری اگر نفع است اگر ضر | شود در نفس تو چیزی مدخر | |
به عادت حالها با خوی گردد | به مدت میوهها خوش بوی گردد | |
از آن آموخت انسان پیشهها را | وز آن ترکیب کرد اندیشهها را | |
همه افعال و اقوال مدخر | هویدا گردد اندر روز محشر | |
چو عریان گردی از پیراهن تن | شود عیب و هنر یکباره روشن | |
تنت باشد ولیکن بیکدورت | که بنماید از او چون آب صورت | |
همه پیدا شود آنجا ضمایر | فرو خوان آیت «تبلی السرائر» | |
دگر باره به وفق عالم خاص | شود اخلاق تو اجسام و اشخاص | |
چنان کز قوت عنصر در اینجا | موالید سه گانه گشت پیدا | |
همه اخلاق تو در عالم جان | گهی انوار گردد گاه نیران | |
تعین مرتفع گردد ز هستی | نماند درنظر بالا و پستی | |
نماند مرگت اندر دار حیوان | به یک رنگی برآید قالب و جان | |
بود پا و سر و چشم تو چون دل | شود صافی ز ظلمت صورت گل | |
کند انوار حق بر تو تجلی | ببینی بیجهت حق را تعالی | |
دو عالم را همه بر هم زنی تو | ندانم تا چه مستیها کنی تو | |
«سقاهم ربهم» چبود بیندیش | «طهورا» چیست صافی گشتن از خویش | |
زهی شربت زهی لذت زهی ذوق | زهی حیرت زهی دولت زهی شوق | |
خوشا آن دم که ما بیخویش باشیم | غنی مطلق و درویش باشیم | |
نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک | فتاده مست و حیران بر سر خاک | |
بهشت و حور و خلد آنجا چه سنجد | که بیگانه در آن خلوت نگنجد | |
چو رویت دیدم و خوردم از آن می | ندانم تا چه خواهد شد پس از وی | |
پی هر مستیی باشد خماری | از این اندیشه دل خون گشت باری |