شبستری (گلشنراز)/خراباتی شدن از خود رهایی است
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | شبستری (گلشنراز) (خراباتی شدن از خود رهایی است) از شبستری |
' |
خراباتی شدن از خود رهایی است | خودی کفر است ور خود پارسایی است | |
نشانی دادهاندت از خرابات | که «التوحید اسقاط الاضافات» | |
خرابات از جهان بیمثالی است | مقام عاشقان لاابالی است | |
خرابات آشیان مرغ جان است | خرابات آستان لامکان است | |
خراباتی خراب اندر خراب است | که در صحرای او عالم سراب است | |
خراباتی است بی حد و نهایت | نه آغازش کسی دیده نه غایت | |
اگر صد سال در وی میشتابی | نه کس را و نه خود را بازیابی | |
گروهی اندر او بی پا و بی سر | همه نه ممن و نه نیز کافر | |
شراب بیخودی در سر گرفته | به ترک جمله خیر و شر گرفته | |
شرابی خورده هر یک بیلب و کام | فراغت یافته از ننگ و از نام | |
حدیث و ماجرای شطح و طامات | خیال خلوت و نور کرامات | |
به بوی دردیی از دست داده | ز ذوق نیستی مست اوفتاده | |
عصا و رکوه و تسبیح و مسواک | گرو کرده به دردی جمله را پاک | |
میان آب و گل افتان و خیزان | به جای اشک خون از دیده ریزان | |
گهی از سرخوشی در عالم ناز | شده چون شاطران گردن افراز | |
گهی از روسیاهی رو به دیوار | گهی از سرخرویی بر سر دار | |
گهی اندر سماع از شوق جانان | شده بی پا و سر چون چرخ گردان | |
به هر نغمه که از مطرب شنیده | بدو وجدی از آن عالم رسیده | |
سماع جان نه آخر صوت و حرف است | که در هر پردهای سری شگرف است | |
ز سر بیرون کشیده دلق ده تو | مجرد گشته از هر رنگ و هر بو | |
فرو شسته بدان صاف مروق | همه رنگ سیاه و سبز و ازرق | |
یکی پیمانه خورده از می صاف | شده زان صوفی صافی ز اوصاف | |
به مژگان خاک مزبل پاک رفته | ز هر چ آن دیده از صد یک نگفته | |
گرفته دامن رندان خمار | ز شیخی و مریدی گشته بیزار | |
چه شیخی و مریدی این چه قید است | چه جای زهد و تقوی این چه شید است | |
اگر روی تو باشد در که و مه | بت و زنار و ترسایی تو را به |