شاهنامه/پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۲
' | شاهنامه (پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۲) از فردوسی |
' |
خردمند گفت این گرانمایه شاه همیشه بتو تازه بادا کلاه ز بنده میازار و بنداز خشم خنک آنکسی کو نبیند به چشم بدان ای نبرده کی نامجوی چو در رزم روی اندر آری بروی بدانگه کجا بانگ و ویله کنند تو گویی همی کوه را برکنند به پیش اندر آیند مردان مرد هوا تیره گردد ز گرد نبرد جهان را ببینی بگشته کبود زمین پر ز آتش هوا پر زدود وزان زخم آن گرزهای گران چنان پتک پولاد آهنگران به گوش اندر آید ترنگا ترنگ هوا پر شده نعرهی بور و خنگ شکسته شود چرخ گردونها زمین سرخ گردد از ان خونها تو گویی هوا ابر دارد همی وزان ابر الماس بارد همی بسی بی پدر گشته بینی پسر بسی بی پسر گشته بینی پدر نخستین کس نامدار اردشیر پس شهریار آن نبرده دلیر به پیش افگند اسپ تازان خویش به خاک افگند هر ک آیدش پیش پیاده کند ترک چندان سوار کز اختر نباشد مر آن را شمار ولیکن سرانجام کشته شود نکونامش اندر نوشته شود دریغ آنچنان مرد نام آورا ابا رادمردان همه سرورا پس آزاده شیدسپ فرزند شاه چو رستم درآید به روی سپاه پس آنگاه مر تیغ را برکشد بتازد بسی اسپ و دشمن کشد بسی نامداران و گردان چین که آن شیر مرد افگند بر زمین سرانجام بختش کند خاکسار برهنه کند آن سر تاجدار بیاید پس آنگاه فرزند من ببسته میان را جگر بند من ابر کین شیدسپ فرزند شاه به میدان کند تیز اسپ سیاه بسی رنج بیند به رزم اندرون شه خسروان را بگویم که چون درفش فروزندهی کاویان بیفگنده باشند ایرانیان گرامی بگیرد به دندان درفش به دندان بدارد درفش بنفش به یک دست شمشیر و دیگر کلاه به دندان درفش فریدون شاه برین سان همیافگند دشمنان همی برکند جان آهرمنان سرانجام در جنگ کشته شود نکو نامش اندر نوشته شود پس ازاده بستور پور زریر به پیش افگند اسپ چون نره شیر بسی دشمنان را کند ناپدید شگفتیتر از کار او کس ندید چو آید سرانجام پیروز باز ابر دشمنان دست کرده دراز بیاید پس آن برگزیده سوار پس شهریار جهان نامدار ز آهرمنان بفگند شست گرد نماید یکی پهلوی دستبرد سرانجام ترکان به تیرش زنند تن پیلوارش به خاک افگنند بیاید پس آن نره شیر دلیر سوار دلاور که نامش زریر به پیش اندر آید گرفته کمند نشسته بر اسفندیاری سمند ابا جوشن زر درخشان چو ماه بدو اندرون خیره گشته سپاه بگیرد ز گردان لشکر هزار ببندد فرستد بر شهریار به هر سو کجا بنهد آن شاه روی همی راند از خون بدخواه جوی نه استد کس آن پهلوان شاه را ستوه آورد شاه خرگاه را پس افگنده بیند بزرگ اردشیر سیه گشته رخسار و تن چون زریر بگرید برو زار و گردد نژند برانگیزد اسفندیاری سمند به خاقان نهد روی پر خشم و تیز تو گویی ندیدست هرگز گریز چو اندر میان بیند ارجاسپ را ستایش کند شاه گشتاسپ را صف دشمنان سر بسر بردرد ز گیتی سوی هیچ کس ننگرد همی خواند او زند زردشت را به یزدان نهاده کیی پشت را سرانجام گردد برو تیرهبخت بریده کندش آن نکو تاج و تخت بیاید یکی نام او بیدرفش به سرنیزه دارد درفش بنفش نیارد شدن پیش گرد گزین نشیند به راه وی اندر کمین باستد بران راه چون پیل مست یکی تیغ زهر آب داده به دست چو شاه جهان بازگردد ز رزم گرفته جهان را و کشته گرزم بیندازد آن ترک تیری بروی نیارد شدن آشکارا بروی پس از دست آن بیدرفش پلید شود شاه آزادگان ناپدید به ترکان برد باره و زین اوی بخواهد پسرت آن زمان کین اوی پس آن لشکر نامدار بزرگ به دشمن درافتد چو شیر سترگ همی تازند این بر آن آن برین ز خون یلان سرخ گردد زمین یلان را بباشد همه روی زرد چو لرزه برافتد به مردان مرد برآید به خورشید گرد سپاه نبیند کس از گرد تاریک راه فروغ سر نیزه و تیر و تیغ بتابد چنان چون ستاره ز میغ وزان زخم مردان کجا میزنند و بر یکدگر بر همی افگند همه خسته و کشته بر یکدگر پسر بر پدر بر پدر بر پسر وزان ناله و زاری خستگان به بند اندر آیند نابستگان شود کشته چندان ز هر سو سپاه که از خونشان پر شود رزمگاه پس آن بیدرفش پلید و سترگ به پیش اندر آید چو ارغنده گرگ همان تیغ زهر آب داده به دست همی تازد او باره چون پیل مست به دست وی اندر فراوان سپاه تبه گردد از برگزینان شاه بیاید پس آن فرخ اسفندیار سپاه از پس پشت و یزدانش یار ابر بیدرفش افگند اسپ تیز برو جامه پر خون و دل پر ستیز مر او را یکی تیغ هندی زند ز بر نیمهی تنش زیر افگند بگیرد پس آن آهنین گرز را بتاباند آن فره و برز را به یک حمله از جایشان بگسلد چو بگسستشان بر زمین کی هلد بنوک سر نیزهشان بر چند کندشان تبه پاک و بپراگند گریزد سرانجام سالار چین از اسفندیار آن گو بافرین به ترکان نهد روی بگریخته شکسته سپر نیزها ریخته بیابان گذارد به اندک سپاه شود شاه پیروز و دشمن تباه بدان ای گزیده شه خسروان که من هرچ گفتم نباشد جز آن نباشد ازین یک سخن بیش و کم تو زین پس مکن روی بر من دژم که من آنچ گفتم نگفتم مگر به فرمانت ای شاه پیروزگر وزان کم بپرسید فرخنده شاه ازین ژرف دریا و تاریک راه ندیدم که بر شاه بنهفتمی وگرنه من این راز کی گفتمی چو شاه جهاندار بشنید راز بران گوشهی تخت خسپید باز ز دستش بیفتاد زرینه گرز تو گفتی برفتش همی فر و برز به روی اندر افتاد و بیهوش گشت نگفتش سخن نیز و خاموش گشت چو با هوش آمد جهان شهریار فرود آمد از تخت و بگریست زار چه باید مرا گفت شاهی و گاه که روزم همی گشت خواهد سیاه که آنان که بر من گرامیترند گزین سپاهند و نامیترند همی رفت و خواهند از پیش من ز تن برکنند این دل ریش من به جاماسپ گفت ار چنینست کار به هنگام رفتن سوی کارزار نخوانم نبرده برادرم را نسوزم دل پیر مادرم را نفرمایمش نیز رفتن به رزم سپه را سپارم به فرخ گرزم کیان زادگان و جوانان من که هر یک چنانند چون جان من بخوانم همه سربسر پیش خویش زرهشان نپوشم نشانم به پیش چگونه رسد نوک تیر خدنگ برین آسمان بر شده کوه سنگ خردمند گفتا به شاه زمین که ای نیکخو مهتر بافرین گر ایشان نباشند پیش سپاه نهاده بسر بر کیانی کلاه که یارد شدن پیش ترکان چین که بازآورد فره پاک دین تو زین خاک برخیز و برشو به گاه مکن فره پادشاهی تباه که داد خدایست وزین چاره نیست خداوند گیتی ستمگاره نیست ز اندوه خوردن نباشدت سود کجا بودنی بود و شد کار بود مکن دلت را بیشتر زین نژند بداد خدای جهان کن بسند بدادش بسی پند و بشنید شاه چو خورشید گون گشت بر شد به گاه نشست از برگاه و بنهاد دل به رزم جهانجوی شاه چگل از اندیشهی دل نیامدش خواب به رزم و به بزمش گرفته شتاب چو جاماسپ گفت این سپیده دمید فروغ ستاره بشد ناپدید سپه را به هامون فرود آورید بزد کوس بر پیل و لشکر کشید وزانجا خرامید تا رزمگاه فرود آورید آن گزیده سپاه به گاهی که باد سپیده دمان به کاخ آرد از باغ بوی گلان فرستاده بد هر سوی دیدهبان چنانچون بود رسم آزادگان بیامد سواری و گفتا به شاه که شاها به نزدیکی آمد سپاه سپاهیست ای شهریار زمین که هرگز چنان نامد از ترک و چین به نزدیکی ما فرود آمدند به کوه و در و دشت خیمه زدند سپهدارشان دیدهبان برگزید فرستاد و دیده به دیده رسید پس آزاده گشتاسپ شاه دلیر سپهبدش را خواند فرخ زریر درفشی بدو داد و گفتا بتاز بیارای پیلان و لشکر بساز سپهبد بشد لشکرش راست کرد همی رزم سالار چین خواست کرد بدادش جهاندار پنجه هزار سوار گزیده به اسفندیار بدو داد یک دست زان لشکرش که شیری دلش بود و پیلی برش دگر دست لشکرش را همچنان برآراست از شیر دل سرکشان به گرد گرامی سپرد آن سپاه که شیر جهان بود و همتای شاه پس پشت لشکر به بستور داد چراغ سپهدار خسرو نژاد چو لشکر بیاراست و بر شد به کوه غمی گشته از رنج و گشته ستوه نشست از بر خوب تابنده گاه همی کرد زانجا به لشکر نگاه پس ارجاسپ شاه دلیران چین بیاراست لشکرش را همچنین جدا کرد از خلخی سی هزار جهان آزموده نبرده سوار فرستادشان سوی آن بیدرفش که کوس مهین داشت و رنگین درفش بدو داد یک دست زان لشکرش که شیر ژیان نامدی همبرش دگر دست را داد بر گرگسار بدادش سوار گزین سدهزار میانگاه لشکرش را همچنین سپاهی بیاراست خوب و گزین بدادش بدان جادوی خویش کام کجا نام خواست و هزارانش نام خود و سدهزاران سواران گرد نموده همه در جهان دستبرد نگاهش همی داشت پشت سپاه همی کرد هر سوی لشکر نگاه پسر داشتی یک گرانمایه مرد جهاندیده و دیده هر گرم و سرد سواری جهاندیده نامش کهرم رسیده بسی بر سرش سرد و گرم مران پور خود را سپهدار کرد بران لشکر گشن سالار کرد چو اندر گذشت آن شب و بود روز بتابید خورشید گیهان فروز به زین بر نشستند هر دو سپاه همی دید زان کوه گشتاسپ شاه چو از کوه دید آن شه بافرین کجا برنشستند گردان به زین سیه رنگ بهزاد را پیش خواست تو گفتی که بیستونست راست برو بر فگندند برگستوان برو بر نشست آن شه خسروان چو هر دو برابر فرود آمدند ابر پیل بر نای رویین زدند یکی رزمگاهی بیاراستند یلان هم نبردان همی خواستند بکردند یک تیرباران نخست بسان تگرگ بهاران درست بشد آفتاب از جهان ناپدید چه داند کسی کان شگفتی ندید بپوشیده شد چشمهی آفتاب ز پیکانهاشان درفشان چو آب تو گفتی جهان ابر دارد همی وزان ابر الماس بارد همی وزان گرزداران و نیزهوران همی تاختند آن برین این بران هوازی جهان بود شبگون شده زمین سربسر پاک گلگون شده بیامد نخست آن سوار هژیر پس شهریار جهان اردشیر به آوردگه رفت نیزه به دست تو گفتی مگر توس اسپهبدست برین سان همی گشت پیش سپاه نبود آگه از بخش خورشید و ماه بیامد یکی ناوکش بر میان گذارنده شد بر سلیح کیان ز بور اندر افتاد خسرو نگون تن پاکش آلوده شد پر ز خون دریغ آن نکو روی همرنگ ماه که بازش ندید آن خردمند شاه بیامد بر شاه شیر اورمزد کجا زو گرفتی شهنشاه پزد ز پیش اندر آمد به دشت اندرا به زهر آب داده یکی خنجرا خروشی برآورد برسان شیر که آورد خواهد ژیان گور زیر ابر کین آن شاهزاده سوار بکشت از سواران دشمن هزار به هنگامهی بازگشتن ز جنگ که روی زمین گشته بد لاله رنگ بیامد یکی تیرش اندر قفا شد آن خسرو شاهزاده فنا بیامد پسش باز شیدسپ شاه که مانندهی شاه بد همچو ماه یکی دیزهیی بر نشسته چو نیل به تگ همچو آهو به تن همچو پیل به آوردگه گشت و نیزه بگاشت چو لختی بگردید نیزه بداشت کدامست گفتا کهرم سترگ کجا پیکرش پیکر پیر گرگ بیامد یکی دیو گفتا منم که با گرسنه شیر دندان زنم به نیزه بگشتند هر دو چو باد بزد ترک را نیزهی شاهزاد ز باره در آورد و ببرید سر به خاک اندر افگنده زرین کمر همی گشت بر پیش گردان چین بسان یکی کوه بر پشت زین همانا چنو نیز دیده ندید ز خوبی کجا بود چشمش رسید یکی ترک تیری برو برگماشت ز پشتش سر تیر بیرون گذاشت دریغ آن شه پروریده به ناز بشد روی او باب نادیده باز بیامد سر سروران سپاه پسر تهم جاماسپ دستور شاه نبرده سواری گرامیش نام به مانندهی پور دستان سام یکی چرمهیی برنشسته سمند یکی گام زن بارهی بیگزند چمانندهی چرمهی نونده جوان یکی کوه پارست گوی روان به پیش صف چینیان ایستاد خداوند بهزاد را کرد یاد کدامست گفت از شما شیردل که آید سوی نیزهی جان گسل کجا باشد آن جادوی خویش کام کجا خواست نام و هزارانش نام برفت آن زمان پیش او نامخواست تو گفتی که همچو ستونست راست بگشتند هر دو سوار هژیر به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر گرامی گوی بود با زور شیر نتابید با او سوار دلیر گرفت از گرامی نبرده دریغ گرامی کفش بود برنده تیغ گرامی خرامید با خشم تیز دل از کینهی کشتگان پر ستیز میان صف دشمن اندر فتاد پس از دامن کوه برخاست باد سپاه از دو رو بر هم آویختند و گرد از دو لشکر برانگیختند بدان شورش اندر میان سپاه ازان زخم گردان و گرد سیاه بیفتاد از دست ایرانیان درفش فروزندهی کاویان گرامی بدید آن درفش چو نیل که افگنده بودند از پشت پیل فرود آمد و بر گرفت آن ز خاک بیفشاند از خاک و بسترد پاک چو او را بدیدند گردان چین که آن نیزهی نامدار گزین ازان خاک برداشت و بسترد و برد به گردش گرفتند مردان گرد ز هر سو به گردش همی تاختند به شمشیر دستش بینداختند درفش فریدون به دندان گرفت همی زد به یک دست گرز ای شگفت سرانجام کارش بکشتند زار بران گرم خاکش فگندند خوار دریغ آن نبرده سوار هژبر که بازش ندید آن خردمند پیر بیامد هم آنگاه بستور شیر نبرده کیان زاده پور زریر بکشت او ازان دشمنان بیشمار که آویخت اندر بد روزگار سرانجام برگشت پیروز و شاد به پیش پدر باز شد و ایستاد بیامد پس آن برگزیده سوار پس شهریار جهان نیوزار به زیر اندرون تیزرو شولکی که نبود چنان از هزاران یکی بیامد بران تیره آوردگاه به آواز گفت ای گزیده سپاه کدامست مرد از شما نامدار جهاندیده و گرد و نیزهگزار که پیش من آیند نیزه به دست که امروز در پیش مرد آمدست سواران چین پیش او تاختند برافگندنش را همی ساختند سوار جهانجوی مرد دلیر چو پیل دژآگاه و چون نره شیر همی گشت بر گرد مردان چین تو گفتی همی بر نوردد زمین بکشت از گوان جهان شست مرد دران تاختنها به گرز نبرد سرانجامش آمد یکی تیر چرخ چنان آمده بودش از چرخ برخ بیفتاد زان شولک خوب رنگ بمرد و نرست اینت فرجام جنگ دریغ آن سوار گرانمایه نیز که افگنده شد رایگان بر نه چیز که همچون پدر بود و همتای اوی دریغ آن نکو روی و بالای اوی چو کشته شد آن نامبرده سوار ز گردان به گردش هزاران هزار بهر گوشهیی بر هم آویختند ز روی زمین گرد انگیختند برآمد برین رزم کردن دو هفت کزیشان سواری زمانی نخفت زمینها پر از کشته و خسته شد سراپردهها نیز بربسته شد در و دشتها شد همه لالهگون به دشت و بیابان همی رفت خون چنان بد ز بس کشته آن رزمگاه که بد میتوانست رفتن به راه دو هفته برآمد برین کارزار که هزمان همی تیرهتر گشت کار به پیش اندر آمد نبرده زریر سمندی بزرگ اندر آورده زیر به لشکرگه دشمن اندر فتاد چو اندر گیا آتش و تیز باد همی کشت زیشان همی خوابنید مر او را نه استاد هرکش بدید چو ارجاسپ دانست کان پورشاه سپه را همی کرد خواهد تباه بدان لشکر خویش آواز داد که چونین همی داد خواهید داد دو هفته برآمد برین بر درنگ نبینم همی روی فرجام جنگ بکردند گردان گشتاسپ شاه بسی نامداران لشکر تباه کنون اندر آمد میانه زریر چو گرگ دژآگاه و شیر دلیر بکشت او همه پاک مردان من سرافراز گردان و ترکان من یکی چاره باید سگالیدنا و گرنه ره ترک مالیدنا برین گر بماند زمانی چنین نه ایتاش ماند نه خلخ نه چین کدامست مرد از شما نام خواه که آید پدید از میان سپاه یکی ترگ داری خرامد به پیش خنیده کند در جهان نام خویش هران کز میان باره انگیزند بگرداندش پشت و بگریزند من او را دهم دختر خویش را سپارم بدو لشکر خویش را سپاهش ندادند پاسوخ باز بترسیده بد لشکر سرفراز چو شیر اندرافتاد و چون پیل مست همی کشت زیشان همی کرد پست همی کوفتشان هر سوی زیر پای سپهدار ایران فرخنده رای چو ارجاسپ دید آن چنان خیره شد که روز سپیدش شب تیره شد دگر باره گفت ای بزرگان من تگینان لشکر گزینان من ببینید خویشان و پیوستگان ببینید نالیدن خستگان ازان زخم آن پهلو آتشی که سامیش گرزست و تیر آرشی که گفتی بسوزد همی لشکرم کنون برفروزد همی کشورم کدامست مرد از شما چیره دست که بیرون شود پیش این پیل مست هرانکو بدان گردکش یازدا مرد او را ازان باره بندازدا چو بخشندهام بیش بسپارمش کلاه از بر چرخ بگذارمش همیدون نداد ایچ کس پاسخش بشد خیره و زرد گشت آن رخش سه بار این سخن را بریشان براند چو پاسخ نیامدش خامش بماند بیامد پس آن بیدرفش سترگ پلید و بد و جادوی و پیر گرگ به ارچاسپ گفت ای بلند آفتاب به زور و به تن همچو افراسیاب به پیش تو آوردم این جان خویش سپر کردم این جان شیرینت پیش شوم پیش آن پیل آشفته مست گر ایدونک یابم بران پیل دست به خاک افگنم تنش ای شهریار مگر بر دهد گردش روزگار ازو شاد شد شاه و کرد آفرین بدادش بدو بارهی خویش و زین بدو داد ژوپین زهرابدار که از آهنین کوه کردی گذار چو شد جادوی زشت ناباکدار سوی آن خردمند گرد سوار چو از دور دیدش برآورد خشم پر از خاک روی و پر از خون دو چشم به دست اندرون گرز چون سام یل به پیش اندرون کشته چون کوه تل نیارست رفتنش بر پیش روی ز پنهان همی تاخت بر گرد اوی بینداخت ژوپین زهرابدار ز پنهان بران شاهزاده سوار گذاره شد از خسروی جوشنش به خون غرقه شد شهریاری تنش ز باره در افتاد پس شهریار دریغ آن نکو شاهزاده سوار فرود آمد آن بیدرفش پلید سلیحش همه پاک بیرون کشید سوی شاه چین برد اسپ و کمرش درفش سیه افسر پرگهرش سپاهش همه بانگ برداشتند همی نعره از ابر بگذاشتند چو گشتاسپ از کوه سر بنگرید مر او را بدان رزمگه بر ندید گمانی برم گفت کان گرد ماه که روشن بدی زو همه رزمگاه نبرده برادرم فرخ زریر که شیر ژیان آوریدی به زیر فگندست بر باره از تاختن بماندند گردان ز انداختن نیاید همی بانگ شه زادگان مگر کشته شد شاه آزادگان هیونی بتازید تا رزمگاه به نزدیکی آن درفش سیاه ببینید کان شاه من چون شدست کم از درد او دل پر از خون شدست به دین اندرون بود شاه جهان که آمد یکی خون ز دیده چکان به شاه جهان گفت ماه ترا نگهدار تاج و سپاه ترا جهان پهلوان آن زریر سوار سواران ترکان بکشتند زار سر جادوان جهان بیدرفش مر او را بیفگند و برد آن درفش چو آگاهی کشتن او رسید به شاه جهانجوی و مرگش بدید همه جامه تا پای بدرید پاک بران خسروی تاج پاشید خاک همی گفت گشتاسپ کای شهریار چراغ دلت را بکشتند زار ز پس گفت داننده جاماسپ را چه گویم کنون شاه لهراسپ را چگونه فرستم فرسته بدر چه گویم بدان پیر گشته پدر چه گویم چه کردم نگار ترا که برد آن نبرده سوار ترا دریغ آن گو شاهزاده دریغ چو تابنده ماه اندرون شد به میغ بیارید گلگون لهراسپی نهید از برش زین گشتاسپی بیاراست مر جستن کینش را به ورزیدن دین و آیینش را جهاندیده دستور گفتا به پای به کینه شدن مر ترا نیست رای به فرمان دستور دانای راز فرود آمد از باره بنشست باز به لشکر بگفتا کدامست شیر که باز آورد کین فرخ زریر که پیش افگند باره بر کین اوی که باز آورد باره و زین اوی پذیرفتن اندر خدای جهان پذیرفتن راستان و مهان که هر کز میانه نهد پیش پای مر او را دهم دخترم را همای نجنبید زیشان کس از جای خویش ز لشکر نیاورد کس پای پیش پس آگاهی آمد به اسفندیار که کشته شد آن شاه نیزه گزار پدرت از غم او بکاهد همی کنون کین او خواست خواهد همی همی گوید آنکس کجاکین اوی بخواهد نهد پیش دشمنش روی مر او را دهم دخترم را همای وکرد ایزدش را برین بر گوای کی نامور دست بر دست زد بنالید ازان روزگاران بد همه ساله زین روز ترسیدمی چو او را به رزم اندرون دیدمی دریغا سوارا گوا مهترا که بختش جدا کرد تاج از سرا که کشت آن سیه پیل نستوه را که کند از زمین آهنین کوه را درفش و سرلشکر و جای خویش برادرش را داد و خود رفت پیش به قلب اندر آمد به جای زریر به صف اندر استاد چون نره شیر به پیش اندر آمد میان را ببست گرفت آن درفش همایون به دست برادرش بد پنج دانسته راه همه از در تاج و همتای شاه همه ایستادند در پیش اوی که لشکر شکستن بدی کیش اوی به آزادگان گفت پیش سپاه که ای نامداران و گردان شاه نگر تا چه گویم یکی بشنوید به دین خدای جهان بگروید نگر تا نترسید از مرگ و چیز که کس بیزمانه نمردست نیز کرا کشت خواهد همی روزگار چه نیکوتر از مرگ در کارزار بدانید یکسر که روزیست این که کافر پدید آید از پاک دین شما از پس پشتها منگرید مجویید فریاد و سر مشمرید نگر تا نبینید بگریختن نگر تا نترسید ز آویختن سر نیزهها را به رزم افگنید زمانی بکوشید و مردی کنید بدین اندرون بود اسفندیار که بانگ پدرش آمد از کوهسار که این نامداران و گردان من همه مر مرا چون تن و جان من مترسید از نیزه و گرز و تیغ که از بخشمان نیست روی گریغ به دین خدا ای گو اسفندیار به جان زریر آن نبرده سوار که آید فرود او کنون در بهشت که من سوی لهراسپ نامه نوشت پذیرفتم اندرز آن شاه پیر که گر بخت نیکم بود دستگیر که چون بازگردم ازین رزمگاه به اسفندیارم دهم تاج و گاه سپه را همه پیش رفتن دهم ورا خسروی تاج بر سر نهم چنانچون پدر داد شاهی مرا دهم همچنان پادشاهی ورا چو اسفندیار آن گو تهمتن خداوند اورنگ با سهم و تن ازان کوه بشنید بانگ پدر به زاری به پیش اندر افگند سر خرامیده نیزه به چنگ اندرون ز پیش پدر سر فگنده نگون یکی دیزهیی بر نشسته بلند بسان یکی دیو جسته ز بند بدان لشکر دشمن اندر فتاد چنان چون در افتد به گلبرگ باد همی کشت ازیشان و سر میبرید ز بیمش همی مرد هرکش بدید چو بستور پور زریر سوار ز خیمه خرامید زی اسپدار یکی اسپ آسودهی تیزرو جهنده یکی بود آگنده خو طلب کرد از اسپدار پدر نهاد از بر او یکی زین زر بیاراست و برگستوران برفگند به فتراک بر بست پیچان کمند بپوشید جوشن بدو بر نشست ز پنهان خرامید نیزه به دست