شاهنامه/پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۱
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی لهراسپ ۳ | شاهنامه (پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۱) از فردوسی |
پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۲ |
چنان دید گوینده یک شب به خواب | که یک جام می داشتی چون گلاب | |
دقیقی ز جایی پدید آمدی | بران جام می داستانها زدی | |
به فردوسی آواز دادی که می | مخور جز بر آیین کاوس کی | |
که شاهی ز گیتی گزیدی که بخت | بدو نازد و لشگر و تاج و تخت | |
شهنشاه محمود گیرنده شهر | ز شادی به هر کس رسانیده بهر | |
از امروز تا سال هشتاد و پنج | بکاهدش رنج و نکاهدش گنج | |
ازین پس به چین اندر آرد سپاه | همه مهتران برگشایند راه | |
نبایدش گفتن کسی را درشت | همه تاج شاهانش آمد به مشت | |
بدین نامه گر چند بشتافتی | کنون هرچ جستی همه یافتی | |
ازین باره من پیش گفتم سخن | سخن را نیامد سراسر به بن | |
ز گشتاسپ و ارجاسپ بیتی هزار | بگفتم سرآمد مرا روزگار | |
گر آن مایه نزد شهنشه رسد | روان من از خاک بر مه رسد | |
کنون من بگویم سخن کو بگفت | منم زنده او گشت با خاک جفت | |
چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت | فرود آمد از تخت و بربست رخت | |
به بلخ گزین شد بران نوبهار | که یزدان پرستان بدان روزگار | |
مران جای را داشتندی چنان | که مر مکه را تازیان این زمان | |
بدان خانه شد شاه یزدان پرست | فرود آمد از جایگاه نشست | |
ببست آن در آفرین خانه را | نماند اندرو خویش و بیگانه را | |
بپوشید جامهی پرستش پلاس | خرد را چنان کرد باید سپاس | |
بیفگند یاره فرو هشت موی | سوی روشن دادگر کرد روی | |
همی بود سی سال خورشید را | برینسان پرستید باید خدای | |
نیایش همی کرد خورشید را | چنان بوده بد راه جمشید را | |
چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر | که هم فر او داشت و بخت پدر | |
به سر بر نهاد آن پدر داده تاج | که زیبنده باشد بر آزاده تاج | |
منم گفت یزدان پرستنده شاه | مرا ایزد پاک داد این کلاه | |
بدان داد ما را کلاه بزرگ | که بیرون کنیم از رم میش گرگ | |
سوی راه یزدان بیازیم چنگ | بر آزاده گیتی نداریم تنگ | |
چو آیین شاهان بجای آوریم | بدان را به دین خدای آوریم | |
یکی داد گسترد کز داد اوی | ابا گرگ میش آب خوردی به جوی | |
پس آن دختر نامور قیصرا | که ناهید بد نام آن دخترا | |
کتایونش خواندی گرانمایه شاه | دو فرزندش آمد چو تابنده ماه | |
یکی نامور فرخ اسفندیار | شه کارزاری نبرده سوار | |
پشوتن دگر گرد شمشیر زن | شه نامبردار لشکرشکن | |
چو گشتی بران شاه نو راست شد | فریدون دیگر همی خواست شد | |
گزیدش بدادند شاهان همه | نشستن دل نیکخواهان همه | |
مگر شاه ارجاسپ توران خدای | که دیوان بدندی به پیشش به پای | |
گزیتش نپذرفت و نشنید پند | اگر پند نشنید زو دید بند | |
وزو بستدی نیز هر سال باژ | چرا داد باید به هامال باژ | |
چو یک چند سالان برآمد برین | درختی پدید آمد اندر زمین | |
در ایوان گشتاسپ بر سوی کاخ | درختی گشن بود بسیار شاخ | |
همه برگ وی پند و بارش خرد | کسی کو خرد پرورد کی مرد | |
خجسته پی و نام او زردهشت | که آهرمن بدکنش را بکشت | |
به شاه کیان گفت پیغمبرم | سوی تو خرد رهنمون آورم | |
جهان آفرین گفت بپذیر دین | نگه کن برین آسمان و زمین | |
که بیخاک و آبش برآوردهام | نگه کن بدو تاش چون کردهام | |
نگر تا تواند چنین کرد کس | مگر من که هستم جهاندار و بس | |
گر ایدونک دانی که من کردم این | مرا خواند باید جهانآفرین | |
ز گوینده بپذیر به دین اوی | بیاموز ازو راه و آیین اوی | |
نگر تا چه گوید بران کار کن | خرد برگزین این جهان خوار کن | |
بیاموز آیین و دین بهی | که بیدین ناخوب باشد مهی | |
چو بشنید ازو شاه به دین به | پذیرفت ازو راه و آیین به | |
نبرده برادرش فرخ زریر | کجا ژنده پیل آوریدی به زیر | |
ز شاهان شه پیر گشته به بلخ | جهان بر دل ریش او گشته تلخ | |
شده زار و بیمار و بیهوش و توش | به نزدیک او زهر مانند نوش | |
سران و بزرگان و هر مهتران | پزشکان دانا و ناموران | |
بر آن جادوی چارها ساختند | نه سود آمد از هرچ انداختند | |
پس این زردهشت پیمبرش گفت | کزو دین ایزد نشاید نهفت | |
که چون دین پذیرد ز روز نخست | شود رسته از درد و گردد درست | |
شهنشاه و زین پس زریر سوار | همه دین پذیرنده از شهریار | |
همه سوی شاه زمین آمدند | ببستند کشتی به دین آمدند | |
پدید آمد آن فره ایزدی | برفت از دل بد سگالان بدی | |
پر از نور مینو ببد دخمهها | وز آلودگی پاک شد تخمهها | |
پس آزاده گشتاسپ برشد به گاه | فرستاد هرسو به کشور سپاه | |
پراگنده اندر جهان موبدان | نهاد از بر آذران گنبدان | |
نخست آذر مهربرزین نهاد | به کشمر نگر تا چه آیین نهاد | |
یکی سرو آزاده بود از بهشت | به پیش در آذر آن را بکشت | |
نبشتی بر زاد سرو سهی | که پذرفت گشتاسپ دین بهی | |
گوا کرد مر سرو آزاد را | چنین گستراند خرد داد را | |
چو چندی برآمد برین سالیان | مران سرو استبر گشتش میان | |
چنان گشت آزاد سرو بلند | که برگرد او برنگشتی کمند | |
چو بسیار برگشت و بسیار شاخ | بکرد از بر او یکی خوب کاخ | |
چهل رش به بالا و پهنا چهل | نکرد از بنه اندرو آب و گل | |
دو ایوان برآورد از زر پاک | زمینش ز سیم و ز عنبرش خاک | |
برو بر نگارید جمشید را | پرستنده مر ماه و خورشید را | |
فریدونش را نیز با گاوسار | بفرمود کردن برانجا نگار | |
همه مهتران را بر آنجا نگاشت | نگر تا چنان کامگاری که داشت | |
چو نیکو شد آن نامور کاخ زر | به دیوارها بر نشانده گهر | |
به گردش یکی باره کرد آهنین | نشست اندرو کرد شاه زمین | |
فرستاد هرسو به کشور پیام | که چون سرو کشمر به گیتی کدام | |
ز مینو فرستاد زی من خدای | مرا گفت زینجا به مینو گرای | |
کنون هرک این پند من بشنوید | پیاده سوی سرو کشمر روید | |
بگیرید پند ار دهد زردهشت | به سوی بت چین بدارید پشت | |
به برز و فر شاه ایرانیان | ببندید کشتی همه بر میان | |
در آیین پیشینیان منگرید | برین سایهی سروبن بگذرید | |
سوی گنبد آذر آرید روی | به فرمان پیغمبر راستگوی | |
پراگنده فرمانش اندر جهان | سوی نامداران و سوی مهان | |
همه نامداران به فرمان اوی | سوی سرو کشمر نهادند روی | |
پرستشکده گشت زان سان که پشت | ببست اندرو دیو را زردهشت | |
بهشتیش خوان ار ندانی همی | چرا سرو کشمرش خوانی همی | |
چراکش نخوانی نهال بهشت | که شاه کیانش به کشمر بکشت | |
چو چندی برآمد برین روزگار | خجسته ببود اختر شهریار | |
به شاه کیان گفت زردشت پیر | که در دین ما این نباشد هژیر | |
که تو باژ بدهی به سالار چین | نه اندر خور دین ما باشد این | |
نباشم برین نیز همداستان | که شاهان ما درگه باستان | |
به ترکان نداد ایچ کس باژ و ساو | برین روزگار گذشته بتاو | |
پذیرفت گشتاسپ گفتا که نیز | نفرمایمش دادن این باژ چیز | |
پس آگاه شد نره دیوی ازین | هماندرز زمان شد سوی شاه چین | |
بدو گفت کای شهریار جهان | جهان یکسره پیش تو چون کهان | |
به جای آوریدند فرمان تو | نتابد کسی سر ز پیمان تو | |
مگر پورلهراسپ گشتاسپ شاه | که آرد همی سوی ترکان سپاه | |
برد آشکارا همه دشمنی | ابا تو چنو کرد یارد منی | |
چو ارجاسپ بشنید گفتار دیو | فرود آمد از گاه گیهان خدیو | |
از اندوه او سست و بیمار شد | دل و جان او پر ز تیمار شد | |
تگینان لشکرش را پیش خواند | شنیده سخن پیش ایشان براند | |
بدانید گفتا کز ایران زمین | بشد فره و دانش و پاک دین | |
یکی جادو آمد به دین آوری | به ایران به دعوی پیغمبری | |
همی گوید از آسمان آمدم | ز نزد خدای جهان آمدم | |
خداوند را دیدم اندر بهشت | من این زند و استا همه زو نوشت | |
بدوزخ درون دیدم آهرمنا | نیارستمش گشت پیرامنا | |
گروگر فرستادم از بهر دین | بیارای گفتا به دانش زمین | |
سرنامداران ایران سپاه | گرانمایه فرزند لهراسپ شاه | |
که گشتاسپ خوانندش ایرانیان | ببست او یکی کشتی بر میان | |
برادرش نیز آن سوار دلیر | سپهدار ایران که نامش زریر | |
همه پیش آن دین پژوه آمدند | ازان پیر جادو ستوه آمدند | |
گرفتند ازو سربسر دین اوی | جهان شد پر از راه و آیین اوی | |
نشست او به ایران به پیغمبری | به کاری چنان یافه و سرسری | |
یکی نامه باید نوشتن کنون | سوی آن زده سر ز فرمان برون | |
ببایدش دادن بسی خواسته | که نیکو بود داده ناخواسته | |
مر او را بگویی کزین راه زشت | بگرد و بترس از خدای بهشت | |
مر آن پیر ناپاک را دور کن | بر آیین ما بر یکی سور کن | |
گر ایدونک نپذیرد از ما سخن | کند روی تازه بما بر کهن | |
سپاه پراگنده باز آوریم | یکی خوب لشکر فراز آوریم | |
به ایران شویم از پس کار اوی | نترسیم از آزار و پیکار اوی | |
برانیمش از پیش و خوارش کنیم | ببندیم و زنده به دارش کنیم | |
برین ایستادند ترکان چین | دو تن نیز کردند زیشان گزین | |
یکی نام او بیدرفش بزرگ | گوی پیر و جادو ستنبه سترگ | |
دگر جادوی نام او نام خواست | که هرگز دلش جز تباهی نخواست | |
یکی نامه بنوشت خوب و هژیر | سوی نامور خسرو و دین پذیر | |
نوشتش به نام خدای جهان | شناسندهی آشکار و نهان | |
نوشتم یکی نامهای شهریار | چنانچون بد اندر خور روزگار | |
سوی گرد گشتاسپ شاه زمین | سزاوار گاه کیان به آفرین | |
گزین و مهین پور لهراسپ شاه | خداوند جیش و نگهدار گاه | |
ز ارجاسپ سالار گردان چین | سوار جهاندیده گرد زمین | |
نوشت اندران نامهی خسروی | نکو آفرینی خط یبغوی | |
که ای نامور شهریار جهان | فروزندهی تاج شاهنشهان | |
سرت سبز باد و تن و جان درست | مبادت کیانی کمرگاه سست | |
شنیدم که راهی گرفتی تباه | مرا روز روشن بکردی سیاه | |
بیامد یکی پیر مهتر فریب | ترا دل پر از بیم کرد و نهیب | |
سخن گفتنش از دوزخ و از بهشت | به دلت اندرون هیچ شادی نهشت | |
تو او را پذیرفتی و دینش را | بیاراستی راه و آیینش را | |
برافگندی آیین شاهان خویش | بزرگان گیتی که بودند پیش | |
رها کردی آن پهلوی کیش را | چرا ننگریدی پس و پیش را | |
تو فرزند آنی که فرخنده شاه | بدو داد تاج از میان سپاه | |
ورا برگزید از گزینان خویش | ز جمشیدیان مر ترا داشت پیش | |
بران سان که کیخسرو و کینهجوی | ترا بیش بود از کیان آبروی | |
بزرگی و شاهی و فرخندگی | توانایی و فر و زیبندگی | |
درفشان و پیلان آراسته | بسی لشکر و گنج و بس خواسته | |
همی بودت ای مهتر شهریار | که مهتران مر ترا دوستدار | |
همی تافتی بر جهان یکسره | چو اردیبهشت آفتاب از بره | |
زگیتی ترا برگزیده خدای | مهانت همه پیش بوده به پای | |
نکردی خدای جهان را سپاس | نبودی بدین ره ورا حق شناس | |
ازان پس که ایزد ترا شاه کرد | یکی پیر جادوت بی راه کرد | |
چو آگاهی تو سوی من رسید | به روز سپیدم ستاره بدید | |
نوشتم یکی نامهی دوست وار | که هم دوست بودیم و هم نیک یار | |
چو نامه بخوانی سر و تن بشوی | فریبنده را نیز منمای روی | |
مران بند را از میان باز کن | به شادی می روشن آغاز کن | |
گرایدونک بپذیری از من تو پند | ز ترکان ترا نیز ناید گزند | |
زمین کشانی و ترکان چین | ترا باشد این همچو ایران زمین | |
به تو بخشم این بیکران گنجها | که آوردهام گرد با رنجها | |
نکورنگ اسپان با سیم و زر | به استامها در نشانده گهر | |
غلامان فرستمت با خواسته | نگاران با جعد آراسته | |
و ایدونک نپذیری این پند من | ببینی گران آهنین بند من | |
بیایم پس نامه تا چندگاه | کنم کشورت را سراسر تباه | |
سپاهی بیارم ز ترکان چین | که بنگاهشان بر نتابد زمین | |
بینبارم این رود جیحون به مشک | به مشک آب دریا کنم پاک خشک | |
بسوزم نگاریده کاخ ترا | ز بن برکنم بیخ و شاخ ترا | |
زمین را سراسر بسوزم همه | کتفتان به ناوک بدوزم همه | |
ز ایرانیان هرچ مردست پیر | کشان بنده کردن نباشد هژیر | |
ازیشان نیابی فزونی بها | کنمشان همه سر ز گردن جدا | |
زن و کودکانشان بیارم ز پیش | کنمشان همه بندهی شهر خویش | |
زمینشان همه پاک ویران کنم | درختانش از بیخ و بن برکنم | |
بگفتم همه گفتنی سر بسر | تو ژرف اندرین پند نامه نگر | |
بپیچید و نامه بکردش نشان | بدادش بدان هر دو گردنکشان | |
بفرمودشان گفت به خرد بوید | به ایوان او با هم اندر شوید | |
چو او را ببینید بر تخت و گاه | کنید آن زمان خویشتن را دو تاه | |
بر آیین شاهان نمازش برید | بر تاج و بر تخت او مگذرید | |
چو هر دو نشینید در پیش اوی | سوی تاج تابندهش آرید روی | |
گزارید پیغام فرخش را | ازو گوش دارید پاسخش را | |
چو پاسخ ازو سر بسر بشنوید | زمین را ببوسید و بیرون شوید | |
چو از پیش او کینهور بیدرفش | سوی بلخ بامی کشیدش درفش | |
ابا یار خود خیره سر نام خواست | که او بفگند آن نکو راه راست | |
چو از شهر توران به بلخ آمدند | به درگاه او بر پیاده شدند | |
پیاده برفتند تا پیش اوی | براین آستانه نهادند روی | |
چو رویش بدیدند بر گاه بر | چو خورشید و تیر از بر ماه بر | |
نیایش نمودند چون بندگان | به پیش گزین شاه فرخندگان | |
بدادندش آن نامهی خسروی | نوشته درو بر خط یبغوی | |
چو شاه جهان نامه را باز کرد | برآشفت و پیچیدن آغاز کرد | |
بخواند آن زمان پیر جاماسپ را | کجا راهبر بود گشتاسپ را | |
گزینان ایران و اسپهبدان | گوان جهان دیده و موبدان | |
بخواند آن همه آذران پیش خویش | بیاورد استا و بنهاد پیش | |
پیمبرش را خواند و موبدش را | زریر گزیده سپهبدش را | |
زریر سپهبد برادرش بود | که سالار گردان لشکرش بود | |
جهان پهلوان بود آن روزگار | که کودک بد اسفندیار سوار | |
پناه سپه بود و پشت سپاه | سپهدار لشکر نگهدار گاه | |
جهان از بدی ویژه او داشتی | به رزم اندرون نیژه او داشتی | |
جهانجوی گفتا به فرخ زریر | به فرخنده جاماسپ و پور دلیر | |
که ارجاسپ سالار ترکان چین | یکی نامه کردست زی من چنین | |
بدیشان نمود آن سخنهای زشت | که نزدیک او شاه ترکان نوشت | |
چه بینید گفتا بدین اندرون | چه گویید کاین را سرانجام چون | |
که ناخوش بود دوستی با کسی | که مایه ندارد ز دانش بسی | |
من از تخمهی ایرج پاک زاد | وی از تخمهی تور جادو نژاد | |
چگونه بود در میان آشتی | ولیکن مرا بود پنداشتی | |
کسی کش بود نام و ماند بسی | سخن گفت بایدش با هرکسی | |
همان چون بگفت این سخن شهریار | زریر سپهدار و اسفندیار | |
کشیدند شمشیر و گفتند اگر | کسی باشد اندر جهان سربسر | |
که نپسندد او را به دینآوری | سر اندر نیارد به فرمانبری | |
نیاید بدرگاه فرخنده شاه | نبندد میان پیش رخشنده گاه | |
نگرید ازو راه و دین بهی | مرین دین به را نباشد رهی | |
به شمشیر جان از تنش بر کنیم | سرش را به دار برین بر کنیم | |
سپهدار ایران که نامش زریر | نبرده دلیری چو درنده شیر | |
به شاه جهان گفت آزادهوار | که دستور باشد مرا شهریار | |
که پاسخ کنم جادو ارجاسپ را | پسند آمد این شاه گشتاسپ را | |
بدو گفت برخیز و پاسخ کنش | نکال تگینان خلخ کنش | |
زریر گرانمایه و اسفندیار | چو جاماسپ دستور ناباکدار | |
ز پیشش برفتند هر سه به هم | شده سر پر از کین و دلها دژم | |
نوشتند نامه به ارجاسپ زشت | هم اندر خور آن کجا او نوشت | |
زریز سپهبد گرفتش به دست | چنان هم گشاده ببردش نبست | |
سوی شاه برد و برو بر بخواند | جهانجوی گشتاسپ خیره بماند | |
ز دانا سپهبد زریر سوار | ز جاماسپ و ز فرخ اسفندیار | |
ببست و نوشت اندرو نام خویش | فرستادگان را همه خواند پیش | |
بگیرید گفت این و زی او برید | نگر زین سپس راه را نسپرید | |
که گر نیستی اندر استا و زند | فرستاده را زینهار از گزند | |
ازین خواب بیدارتان کردمی | همان زنده بر دارتان کردمی | |
چنین تا بدانستی آن گرگسار | که گردن نیازد ابا شهریار | |
بینداخت نامه بگفتا روید | مرین را سوی ترک جادو برید | |
بگویید هوشت فراز آمدست | به خون و به خاکت نیاز آمدست | |
زده باد گردنت خسته میان | به خاک اندرون ریخته استخوان | |
درین ماه ار ایدونک خواهد خدای | بپوشم به رزم آهنینه قبای | |
به توران زمین اندر آرم سپاه | کنم کشور گرگساران تباه | |
سخن چون بسر برد شاه زمین | سیه پیل را خواند و کرد آفرین | |
سپردش بدو گفت بردارشان | از ایران به آن مرز بگذارشان | |
فرستادگان سپهدار چین | ز پیش جهانجوی شاه زمین | |
برفتند هر دو شده خاکسار | جهاندارشان رانده و کرده خوار | |
از ایران فرخ به خلخ شدند | ولیکن به خلخ نه فرخ شدند | |
چو از دور دیدند ایوان شاه | زده بر سر او درفش سیاه | |
فرود آمدند از چمنده ستور | شکسته دل و چشمها گشته کور | |
پیاده برفتند تا پیش اوی | سیهشان شده جامه و زرد روی | |
بدادندش آن نامهی شهریار | سرآهنگ مردان نیزه گزار | |
دبیرش مران نامه را برگشاد | بخواندش بران شاه جادو نژاد | |
نوشته دران نامهی شهریار | ز گردان و مردان نیزه گزار | |
پس شاه لهراسپ گشتاسپ شاه | نگهبان گیتی سزاوار گاه | |
فرسته فرستاد زی او خدای | همه مهتران پیش او بر به پای | |
زی ارجاسپ ترک آن پلید سترگ | کجا پیکرش پیکر پیر گرگ | |
زده سر ز آیین و دین بهی | گزینه ره کوری و ابلهی | |
رسید آن نوشته فرومایهوار | که بنوشته بودی سوی شهریار | |
شنیدیم و دید آن سخنها کجا | نبودی تو مر گفتنش را سزا | |
نه پوشیدنی و نه بنمودنی | نه افگندنی و نه پیسودنی | |
چنان گفته بودی که من تا دو ماه | سوی کشور خرم آرم سپاه | |
نه دو ماه باید ز تو نی چهار | کجا من بیایم چو شیر شکار | |
تو بر خویشتن بر میفزای رنج | که ما بر گشادیم درهای رنج | |
بیارم ز گردان هزاران هزار | همه کار دیده همه نیزهدار | |
همه ایرجی زاده و پهلوی | نه افراسیابی و نه یبغوی | |
همه شاه چهر و همه ماه روی | همه سرو بالا همه راستگوی | |
همه از در پادشاهی و گاه | همه از در گنج و گاه و کلاه | |
جهانشان بفرسوده با رنج و ناز | همه شیرگیر و همه سرفراز | |
همه نیزهداران شمشیر زن | همه بارهانگیز و لشکر شکن | |
چو دانند کم کوس بر پیل بست | سم اسپ ایشان کند کوه پست | |
ازیشان دو گرد گزیده سوار | زریر سپهدار و اسفندیار | |
چو ایشان بپوشند ز آهن قبای | به خورشید و ماه اندرآرند پای | |
چو بر گردن آرند رخشنده گرز | همی تابد از گرزشان فر و برز | |
چو ایشان بباشند پیش سپاه | ترا کرد باید بدیشان نگاه | |
به خورشید مانند با تاج و تخت | همی تابد از نیزهشان فر و بخت | |
چنینم گوانند و اسپهبدان | گزین و پسندیدهی موبدان | |
تو سیحون مینبار و جیحون به مشک | که ما را چه جیحون چه سیحون چه خشک | |
چنان بردوانند باره بر آب | که تاری شود چشمهی آفتاب | |
به روز نبرد ار بخواهد خدای | به رزم اندر آرم سرت زیر پای | |
چو سالار پیکند نامه بخواند | فرود آمد از گاه و خیره بماند | |
سپهبدش را گفت فردا پگاه | بخوان از همه پادشاهی سپاه | |
تگینان لشکرش ترکان چین | برفتند هر سو به توران زمین | |
بدو باز خواندند لشکرش را | سر مرزداران کشورش را | |
برادر بد او را دو آهرمنان | یکی کهرم و دیگری اندمان | |
بفرمودشان تا نبرده سوار | گزیدند گردان لشکر هزار | |
بدادندشان کوس و پیل و درفش | بیاراسته زرد و سرخ و بنفش | |
بدیشان ببخشید سیسد هزار | گوان گزیده نبرده سوار | |
در گنج بگشاد و روزی بداد | بزد نای رویین بنه بر نهاد | |
بخواند آن زمان مر برادرش را | بدو داد یک دست لشکرش را | |
باندیدمان داد دست دگر | خود اندر میان رفت با یک پسر | |
یکی ترک بد نام او گرگسار | گذشته بروبر بسی روزگار | |
سپه را بدو داد اسپهبدی | تو گفتی نداند همی جز بدی | |
چو غارتگری داد بر بیدرفش | بدادش یکی پیل پیکر درفش | |
یکی بود نامش خشاش دلیر | پذیره نرفتی ورا نره شیر | |
سپه دیدهبان کردش و پیش رو | کشیدش درفش و بشد پیش گو | |
دگر ترک بد نام او هوش دیو | پیامش فرستاد ترکان خدیو | |
نگه دار گفتا تو پشت سپاه | گر از ما کسی باز گردد به راه | |
هم آنجا که بینی مر او را بکش | نگر تا بدانجا نجنبدت هش | |
بران سان همی رفت بایین خشم | پر از خون شده دل پر از آب چشم | |
همی کرد غارت همی سوخت کاخ | درختان همی کند از بیخ و شاخ | |
در آورد لشکر به ایران زمین | همه خیره و دل پراگنده کین | |
چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه | که سالار چین جملگی با سپاه | |
بیاراسته آمد از جای خویش | خشاش یلش را فرستاد پیش | |
چو بشنید کو رفت با لشکرش | که ویران کند آن نکو کشورش | |
سپهبدش را گفت فردا پگاه | بیارای پیل و بیاور سپاه | |
سوی مرزدارانش نامه نوشت | که خاقان ره راد مردی بهشت | |
بیایید یکسر به درگاه من | که بر مرز بگذشت بد خواه من | |
چو نامه سوی راد مردان رسید | که آمد جهانجوی دشمن پدید | |
سپاهی بیامد به درگاه شاه | که چندان نبد بر زمین بر گیاه | |
ز بهر جهانگیر شاه کیان | ببستند گردان گیتی میان | |
به درگاه خسرو نهادند روی | همه مرزداران به فرمان اوی | |
برین برنیامد بسی روزگار | که گرد از گزیده هزاران هزار | |
فراز آمده بود مر شاه را | کی نامدار و نکو خواه را | |
به لشکرگه آمد سپه را بدید | که شایسته بد رزم را برگزید | |
ازان شادمان گشت فرخنده شاه | دلش خیره آمد زبی مر سپاه | |
دگر روز گشتاسپ با موبدان | ردان و بزرگان و اسپهبدان | |
گشاد آن در گنج پر کرده جم | سپه را بداد او دو ساله درم | |
چو روزی ببخشید و جوشن بداد | بزد نای و کوس و بنه بر نهاد | |
بفرمود بردن ز پیش سپاه | درفش همایون فرخنده شاه | |
سوی رزم ارجاسپ لشکر کشید | سپاهی که هرگز چنان کس ندید | |
ز تاریکی و گرد پای سپاه | کسی روز روشن ندید ایچ راه | |
ز بس بانگ اسپان و از بس خروش | همی نالهی کوس نشنید گوش | |
درفش فراوان برافراشته | همه نیزهها ز ابر بگذاشته | |
چو رسته درخت از بر کوهسار | چو بیشه نیستان به وقت بهار | |
ازین سان همی رفت گشتاسپ شاه | ز کشور به کشور همی شد سپاه | |
چو از بلخ بامی به جیحون رسید | سپهدار لشکر فرود آورید | |
بشد شهریار از میان سپاه | فرود آمد از باره بر شد به گاه | |
بخواند او گرانمایه جاماسپ را | کجا رهنمون بود گشتاسپ را | |
سر موبدان بودو شاه ردان | چراغ بزرگان و اسپهبدان | |
چنان پاک تن بود و تابنده جان | که بودی بر او آشکارا نهان | |
ستارهشناس و گرانمایه بود | ابا او به دانش کرا پایه بود | |
بپرسید ازو شاه و گفتا خدای | ترا دین به داد و پاکیزه رای | |
چو تو نیست اندر جهان هیچ کس | جهاندار دانش ترا داد و بس | |
ببایدت کردن ز اختر شمار | بگویی همی مر مرا روی کار | |
که چون باشد آغاز و فرجام جنگ | کرا بیشتر باشد اینجا درنگ | |
نیامد خوش آن پیر جاماسپ را | به روی دژم گفت گشتاسپ را | |
که میخواستم کایزد دادگر | ندادی مرا این خرد وین هنر | |
مرا گر نبودی خرد شهریار | نکردی زمن بودنی خواستار | |
مگر با من از داد پیمان کند | که نه بد کند خود نه فرمان کند | |
جهانجوی گفتا به نام خدای | بدین و به دین آور پاک رای | |
به جان زریر آن نبرده سوار | به جان گرانمایه اسفندیار | |
که نه هرگزت روی دشمن کنم | نفرمایمت بد نه خود من کنم | |
تو هرچ اندرین کار دانی بگوی | که تو چارهدانی و من چارهجوی |