شاهنامه/پادشاهی هرمزد دوازده سال بود ۲
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی هرمزد دوازده سال بود ۱ | شاهنامه (پادشاهی هرمزد دوازده سال بود ۲) از فردوسی |
پادشاهی هرمزد دوازده سال بود ۳ |
فرستادشان تا بران بوم و بر | به پای اندر آرند مرز خزر | |
سپهدارشان پیش خراد بود | که با فر و اورنگ و با داد بود | |
چو آمد بار مینیه در سپاه | سپاه خزر برگرفتند راه | |
وز ایشان فراوان بکشتند نیز | گرفتند زان مرز بسیار چیز | |
چو آگاهی آمد به نزدیک شاه | که خراد پیروز شد با سپاه | |
بجز کینهی ساوه شاهش نماند | خرد را به اندیشه اندر نشاند | |
یکی بنده بد شاه را شادکام | خردمند و بینا و نستوه نام | |
به شاه جهان گفت انوشه بدی | ز تو دور بادا همیشه بدی | |
بپرسید باید ز مهران ستاد | که از روزگاران چه دارد بیاد | |
به کنجی نشستست با زند و است | زامید گیتی شده پیروسست | |
بدین روزگاران بر او شدم | یکی روز ویک شب بر او بدم | |
همیگفت او را من از ساوه شاه | ز پیلان جنگی و چندان سپاه | |
چنین داد پاسخ چو آمد سخن | ازان گفته روزگار کهن | |
بپرسیدم از پیر مهران ستاد | که از روزگاران چه داری بیاد | |
چنین داد پاسخ که شاه جهان | اگر پرسدم بازگویم نهان | |
شهنشاه فرمود تا در زمان | بشد نزد او نامداری دمان | |
تن پیر ازان کاخ برداشتند | به مهد اندرون تیز بگذاشتند | |
چو آمد برشاه مرد کهن | دلی پر زدانش سری پرسخن | |
بپرسید هرمز ز مهران ستاد | کزین ترک جنگی چه داری بیاد | |
چنین داد پاسخ بدو مرد پیر | کهای شاه گوینده ویادگیر | |
بدانگه کجا مادرت راز چین | فرستاد خاقان به ایران زمین | |
بخواهندگی من بدم پیشرو | سدو شست مرد از دلیران گو | |
پدرت آن جهاندار دانا و راست | ز خاقان پرستارزاده نخواست | |
مرا گفت جز دخت خاتون مخواه | نزیبد پرستار در پیشگاه | |
برفتم به نزدیک خاقان چین | به شاهی برو خواندم آفرین | |
ورا دختری پنج بد چون بهار | سراسر پر از بوی و رنگ و نگار | |
مرا در شبستان فرستاد شاه | برفتم بران نامور پیشگاه | |
رخ دختران را بیاراستند | سر زلف بر گل بپیراستند | |
مگر مادرت بر سر افسر نداشت | همان یاره و طوق وگوهر نداشت | |
از ایشان جز او دخت خاتون نبود | به پیرایه و رنگ وافسون نبود | |
که خاتون چینی ز فغفور بود | به گوهر زکردار بد دور بود | |
همی مادرش را جگر زان بخست | که فرزند جایی شود دوردست | |
دژم بود زان دختر پارسا | گسی کردن از خانهی پادشا | |
من او را گزین کردم از دختران | نگه داشتم چشم زان دیگران | |
مرا گفت خاتون که دیگر گزین | که هر پنج خوبند و با آفرین | |
مرا پاسخ این بد که این بایدم | چو دیگر گزینم گزند آیدم | |
فرستاد و کنداوران را بخواند | برتخت شاهی به زانو نشاند | |
بپرسش گرفت اختر دخترش | که تا چون بود گردش اخترش | |
ستارهشمر گفت جز نیکویی | نبینی وجز راستی نشنوی | |
ازین دخت و از شاه ایرانیان | یکی کودک آید چو شیر ژیان | |
ببالا بلند و ببازوی ستبر | به مردی چو شیر و ببخشش ابر | |
سیه چشم و پر خشم و نابردبار | پدر بگذرد او بود شهریار | |
فراوان ز گنج پدر بر خورد | بسی روزگاران ببد نشمرد | |
وزان پس یکی شاه خیزد سترگ | ز ترکان بیارد سپاهی بزرگ | |
بسازد که ایران و شهریمن | سراسر بگیرد بران انجمن | |
ازو شاه ایران شود دردمند | بترسد ز پیروز بخت بلند | |
یکی کهتری باشدش دوردست | سواری سرافراز مهترپرست | |
ببالا دراز و به اندام خشک | به گرد سرش جعد مویی چومشک | |
سخن آوری جلد و بینی بزرگ | سه چرده و تندگوی و سترگ | |
جهانجوی چوبینه دارد لقب | هم از پهلوانانشان باشد نسب | |
چو این مرد چاکر باندک سپاه | ز جایی بیاید به درگاه شاه | |
مرین ترک را ناگهان بشکند | همه لشکرش را بهم برزند | |
چو بشنید گفت ستاره شمر | ندیدم ز خاقان کسی شادتر | |
به نوشین روان داد پس دخترش | که از دختران او بدی افسرش | |
پذیرفتم او را من ازبهر شاه | چو آن کرده بد بازگشتم به راه | |
بیاورد چندی گهرها ز گنج | که ما یافتیم از کشیدنش رنج | |
همان تا لب رود جیحون براند | جهان بین خود را بکشتی نشاند | |
ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت | ز فرزند با درد انباز گشت | |
کنون آنچ دیدم بگفتم همه | به پیش جهاندار شاه رمه | |
ازین کشور این مرد را باز جوی | بپوینده شاید که گویی بپوی | |
که پیروزی شاه بر دست اوست | بدشمن ممان این سخن گر بدوست | |
بگفت این و جانش برآمد ز تن | برو زار و گریان شدند انجمن | |
شهنشاه زو در شگفتی بماند | به مژگان همی خون دل برفشاند | |
به ایرانیان گفت مهران ستاد | همیداشت این راستیها بیاد | |
چو با من یکایک بگفت و بمرد | پسندیده جانش به یزدان سپرد | |
سپاسم ز یزدان کزین مرد پیر | برآمد چنین گفتن ناگزیر | |
نشان جست باید ز هر مهتری | اگر مهتری باشد ار کهتری | |
بجویید تا این بجای آورید | همه رنجها را به پای آورید | |
یکی مهتری نامبردار بود | که بر آخر اسب سالار بود | |
کجا راد فرخ بدی نام اوی | همه شادی شاه بد کام اوی | |
بیامد بر شاه گفت این نشان | که داد این ستوده به گردنکشان | |
ز بهرام بهرام پورگشسب | سواری سرافراز و پیچنده اسب | |
ز اندیشهی من بخواهد گذشت | ندیدم چنو مرزبانی به دشت | |
که دادی بدو بردع و اردبیل | یکی نامور گشت باکوس وخیل | |
فرستاد و بهرام را مژده داد | سخنهای مهران برو کرد یاد | |
جهانجوی پویان ز بردع برفت | ز گردنکشان لشکری برد تفت | |
چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه | بفرمود تا بار دادند شاه | |
جهاندیده روی شهنشاه دید | بران نامدار آفرین گسترید | |
نگه کرد شاه اندرو یک زمان | نبودش بدو جز به نیکی گمان | |
نشاینهای مهران ستاد اندروی | بدید و بخندید وشد تازه روی | |
ازان پس بپرسید و بنواختش | یکی نامور جایگه ساختش | |
شب تیره چون چادر مشکبوی | بیفگند وخورشید بنمود روی | |
به درگاه شد مرزبان نزد شاه | گرانمایگان برگشادند راه | |
جهاندار بهرام را پیش خواند | به تخت از بر نامداران نشاند | |
بپرسید زان پس که با ساوه شاه | کنم آشتی گر فرستم سپاه | |
چنین داد پاسخ بدو جنگجوی | که با ساوه شاه آشتی نیست روی | |
گر او جنگ را خواهد آراستن | هزیمت بود آشتی خواستن | |
و دیگر که بدخواه گردد دلیر | چوبیند که کام توآمد بزیر | |
گه رزم چون بزم پیش آوری | به فرمانبری ماند این داوری | |
بدو گفت هرمز که پس چیست رای | درنگ آورم گر بجنبم ز جای | |
چنین داد پاسخ که گر بدسگال | بپیچد سر از داد بهتر به فال | |
چه گفت آن گرانمایهی نیک رای | که بیداد را نیست با داد جای | |
تو با دشمن بدکنش رزم جوی | که با آتش آب اندر آری به جوی | |
وگر خود دگرگونه باشد سخن | شهی نو گزیند سپهر کهن | |
چونیرو ببازوی خویش آوریم | هنر هرچ داریم پیش آوریم | |
نه از پاک یزدان نکوهش بود | نه شرم از یلان چون پژوهش بود | |
چو ناکشته ز ایراینان ده هزار | بتابیم خیره سر از کارزار | |
چه گوید تو را دشمن عیبجوی | که بیجنگ پیچی ز بدخواه روی | |
چو بر دشمنان تیرباران کنیم | کمان را چو ابر بهاران کنیم | |
همان تیغ و گوپال چون سدهزار | شکسته شود درصف کارزار | |
چون پیروزی ما نیاید پدید | دل از نیک بختی نباید کشید | |
وزان پس بفرمان دشمن شویم | که بیهشو و بیجان و بیتن شویم | |
بکوشیم با گردش آسمان | اگر درمیانه سر آرد زمان | |
چو گفتار بهرام بشنید شاه | بخندید و رخشنده شد پیشگاه | |
ز پیش جهاندار بیرون شدند | جهاندیدگان دل پر از خون شدند | |
ببهرام گفتند کاندر سخن | چو پرسد تو را بس دلیری مکن | |
سپاهست چندان ابا ساوه شاه | که بر مور و بر پیشه بستند راه | |
چنان چون تو گویی همی پیش شاه | که یارد بدن پهلوان سپاه | |
چنین گفت بهرام با مهتران | که ای نامداران و کندآوران | |
چو فرمان دهد نامبردار شاه | منم ساخته پهلوان سپاه | |
برفتند بیدار کارآگهان | هم آنگه بر شهریار جهان | |
سخنهای بهرام چندانک بود | بهر یک سراینده ده برفزود | |
شهنشاه ایران ازان شاد شد | ز تیمار آن لشکر آزاد شد | |
ورا کرد سالار بر لشکرش | بابر اندر آورد جنگی سرش | |
هرآنکس که جست از یلان نام را | سپهبد همیخواند بهرام را | |
سپهبد بیامد بر شهریار | که خوانم عرض را ز بهر شمار | |
ببینم ز لشکر که جنگی کهاند | گه نام جستن درنگی کهاند | |
بدو گفت سالار لشکر تویی | بتو باز گردد بد و نیکویی | |
سپهبد بشد تا عرض گاه شاه | بفرمود تا پی او شد سپاه | |
گزین کرد ز ایرانیان لشکری | هرآنکس که بود از سران افسری | |
نبشتند نام ده و دو هزار | زره دار وبر گستوانور سوار | |
چهل سالگون را نبشتند نام | درم و برکم و بیش ازین شد حرام | |
سپهبد چو بهرام بهرام بود | که در جنگ جستن ورا نام بود | |
یکی را کجا نام یل سینه بود | کجا سینه و دل پر از کینه بود | |
سرنامداران جنگیش کرد | که پیش صف آید به روز نبرد | |
بگرداند اسب و بگوید نژاد | کند بر دل جنگیان جنگ یاد | |
دگر آنک بد نام ایزدگشسب | کز آتش نه برگاشتی روی اسب | |
بفرمود تا گوش دارد بنه | کند میسره راست با میمنه | |
به پشت سپه بود همدان گشسب | کجا دم شیران گرفتی به اسب | |
به لشکر چنین گفت پس پهلوان | که ای نامداران روشن روان | |
کم آزار باشید و هم کم زیان | بدی را مبندید هرگز میان | |
چوخواهید کایزد بود یارتان | کند روشن این تیره بازارتان | |
شب تیره چون ناله کرنای | برآمد بجنبید یکسر ز جای | |
بران گونه رانید یکسر ستور | که گر خیزد اندر شب تیره هور | |
ز نیروی و آسودگی اسب و مرد | نیندیشد از روزگار نبرد | |
چوآگاهی آمد بر شهریار | که داننده بهرام چون ساخت کار | |
ز گفتار و کردار او گشت شاد | در گنج بگشاد و روزی بداد | |
همه گنجهای سلیح نبرد | به پارس و اهواز و در باز کرد | |
ز اسبان جنگ آنچ بودش یله | بشهر اندر آورد چندی گله | |
بفرمود تا پهلوان سپاه | بخواهد هرآنچش بباید ز شاه | |
چنین گفت بهرام را شهریار | که از هر دری دیده کارزار | |
شنیدی که با نامور ساوه شاه | چه مایه سلیحست و گنج و سپاه | |
هم از جنگ ترکان او روز کین | به آوردگه بر بلرزد زمین | |
گزیدی ز لشکر ده و دو هزار | زره دار و بر گستوانور سوار | |
بدین مایه مردم به روز نبرد | ندانم که چون خیزد این کار کرد | |
به جای جوانان شمشیرزن | چهل سالگان خواستی ز انجمن | |
سپهبد چنین داد پاسخ بدوی | که ای شاه نیک اختر و راست گوی | |
شنیدستی آن داستان مهان | که در پیش بودند شاه جهان | |
که چون بخت پیروز یاور بود | روا باشد ار یار کمتر بود | |
برین داستان نیز دارم گوا | اگر بشنود شاه فرمانروا | |
که کاوس کی را بهاماوران | ببستند با لشکری بیکران | |
گزین کرد رستم ده و دو هزار | ز شایسته مردان گرد وسوا ر | |
بیاورد کاوس کی را ز بند | بران نامداران نیامد گزند | |
همان نیز گودرز کشوادگان | سرنامداران آزادگان | |
به کین سیاوش ده و دو هزار | بیاورد برگستوانور سوار | |
همان نیز پر مایه اسفندیار | بیاو در جنگی ده و دو هزا ر | |
بار جاسب بر چارده کرد آنچ کرد | ازان لشکر و دز برآورد گرد | |
از این مایه گر لشکر افزون بود | ز مردی و از رای بیرون بود | |
سپهبد که لشکر فزون ازسه چار | به جنگ آورد پیچد از کار زار | |
دگر آنک گفتی چهل ساله مرد | ز برنا فزونتر نجوید نبرد | |
چهل ساله با آزمایش بود | به مردانگی در فزایش بود | |
بیاد آیدش مهر نان و نمک | برو گشته باشد فراوان فلک | |
ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ | هراسان بود سر نپیچد ز جنگ | |
زبهر زن و زاده و دوده را | بپیچد روان مرد فرسوده را | |
جوان چیز بیند پذیرد فریب | بگاه درنگش نباشد شکیب | |
ندارد زن و کودک و کشت و ورز | بچیزی ندارد ز نا ارز ارز | |
چوبی آزمایش نیابد خرد | سرمایه کارها ننگرد | |
گر ای دون کهه پیروز گردد به جنگ | شود شاد وخندان وسازد درنگ | |
وگر هیچ پیروز شد بر تنش | نبیند جز از پشت او دشمنش | |
چو بشنید گفتار او شهریار | چنان تازه شد چون گل اندر بهرا | |
بدو گفت رو جوشن کار زار | بپوش و ز ایوان به میدان گذار | |
سپهبد بیامد زنزدیک شاه | کمر خواست و خفتان و درع و کلاه | |
برافگند برگستوان بر سمند | بفتراک بر بست پیچان کمند | |
جهان جوی باگوی و چوگان و تیر | به میدان خرامید خود با وزیر | |
سپهبد بیامد به میدان شاه | بغلتید در خاک پیش سپاه | |
چو دیدش جهاندار کرد آفرین | سپهبد ببوسید روی زمین | |
بیاورد پس شهریار آن درفش | که بد پیکرش اژدهافش بنفش | |
که در پیش رستم بدی روز جنگ | سبک شاه ایران گرفت آن به چنگ | |
چو ببسود خندان ببهرام داد | فراوان برو آفرین کرد یاد | |
به بهرام گفت آنک جدان من | همیخواندندش سر انجمن | |
کجا نام او رستم پهلوان | جهانگیر و پیروز و روشن روان | |
درفش ویست اینک داری بدست | که پیروزی بادی وخسروپرست | |
گمانم که تو رستم دیگری | به مردی و گردی و فرمانبری | |
برو آفرین کرد پس پهلوان | که پیروزگر باش و روشن روان | |
ز میدان بیامد بجای نشست | سپهبد درفش تهمتن بدست | |
پراگنده گشتند گردان شاه | همان شادمان پهلوان سپاه | |
سپیده چو برزد سر از کوه بر | پدید آمد آن زرد رخشان سپر | |
سپهبد بیامد بایوان شاه | بکش کرده دست اندر آن بارگاه | |
بدو گفت من بیبهانه شدم | بفر تو تاج زمانه شدم | |
یکی آرزو خواهم از شهریار | که با من فرستد یکی استوار | |
که تا هر کسی کو نبرد آورد | سر دشمنی زیر گرد آورد | |
نویسد به نامه درون نام اوی | رونده شود در جهان کام اوی | |
چنین گفت هر مزد که مهران دبیر | جوانست و گوینده و یادگیر | |
بفرمود تا با سپهبد برفت | سپهبد سوی جنگ تازید تفت | |
بشد لشکر از کشور طیسفون | سپهدار بهرام پیش اندرون | |
سپاهی خردمند و گرد و دلیر | سپهدار بیدار چون نره شیر | |
به موبد چنین گفت هرمز که مرد | دلیرست و شادان به دشت نبرد | |
ازان پس چه گویی چه شاید بدن | همه داستانها بباید زدن | |
بدو گفت موبد که جاوید زی | که خود جاودان زندگی را سزی | |
بدین برز و بالای این پهلوان | بدین تیزگفتار روشن روان | |
نباشد مگر شاد و پیروزگر | وزو دشمن شاه زیر و زبر | |
بترسم که او هم به فرجام کار | بپیچد سر از شاه پرودگار | |
همی درسخن بس دلیری نمود | به گفتار با شاه شیری نمود | |
بدو گفت هرمز که در پای زهر | میالای زهرای بداندیش دهر | |
چون اوگشت پیروز بر ساوه شاه | سزد گر سپارم بدو تاج وگاه | |
چنین باد و هرگز مبادا جز این | که او شهریاری شود به آفرین | |
چوموبد ز شاه این سخنها شنید | بپژمرد و لب را بدندان گزید | |
همیداشت اندر دل این شهریار | چنین تا بر آمد برین روزگار | |
ز درگه یکی راز داری بجست | که تا این سخن بازجوید درست | |
بدو گفت تیز از پس پهلوان | برو تا چه بینی به من بر بخوان | |
بیامد سخنگوی پویان ز پس | نبود آگه از کار او هیچکس | |
که هم راهبر بود و هم فال گوی | سرانجام هر کار گفتی بدوی | |
چو بهرام بیرون شد از طیسفون | همیراند با نیزه پیش اندرون | |
به پیش آمدش سر فروشی به راه | ازو دور بد پهلوان سپاه | |
یکی خوانچه بر سر به پیوسته داشت | بروبر فراوان سرشسته داشت | |
سپهبد برانگیخت اسب از شگفت | بنوک سنان زان سری برگرفت | |
همیراند تا نیزه برداشت راست | بینداخت آنرا بران سو که خواست | |
یکی اختری کرد زان سر به راه | کزین سان ببرم سر ساوه شاه | |
به پیش سپاهش به راه افگنم | همه لشکرش را بهم بر زنم | |
فرستادهی شاه چون آن بدید | پی افگند فالی چنان چون سزید | |
چنین گفت کین مرد پیروزبخت | بیابد به فرجام زین رنج تخت | |
ازان پس چو کام دل آرد بمشت | بپیچد سر از شاه و گردد درشت | |
بیامد برشاه و این را بگفت | جهاندار با درد وغم گشت جفت | |
ورا آن سخن بتر آمد ز مرگ | بپژمرد و شد تیره آن سبز برگ | |
فرستادهای خواست از در جوان | فرستاد تازان پس پهلوان | |
بدو گفت رو با سپهبد بگوی | که امشب ز جایی که هستی مپوی | |
به شبگیر برگرد و پیش من آی | تهی کرد خواهم ز بیگانه جای | |
بگویم بتو هرچ آید ز پند | سخن چند یاد آمدم سودمند | |
فرستاده آمد بر پهلوان | بگفت آنچ بشنید مرد جوان | |
چنین داد پاسخ که لشکر ز راه | نخوانند باز ای خردمند شاه | |
زره بازگشتن بد آید بفال | به نیرو شود زین سخن بدسگال | |
چو پیروز گردم بیایم برت | درفشان کنم لشکر و کشورت | |
فرستاده آمد به نزدیک شاه | بگفت آنچه بشنید زان رزمخواه | |
ز گفتار اوشاه خشنود گشت | همه رنج پوینده بیسودگشت | |
سپهدار شبگیر لشکر براند | بر ایشان همی نام یزدان بخواند | |
همیرفت تا کشور خوزیان | ز لشکر کسی را نیامد زیان | |
زنی با جوالی میان پر ز کاه | همیرفت پویان میان سپاه | |
سواری بیامد خرید آن جوال | ندادش بها و بپیچید یال | |
خروشان بیامد ببهرام گفت | که کاهست لختی مرا در نهفت | |
بهای جوالی همیداشتم | به پیش سپاه تو بگذاشتم | |
کنون بستد ازمن سواری به راه | که دارد به سر بر ز آهن کلاه | |
بجستند آن مرد را در زمان | کشیدند نزد سپهبد دمان | |
ستاننده را گفت بهرام گرد | گناهی که کردی سرت را ببرد | |
دوانش به پیش سراپرده برد | سرو دست و پایش شکستند خرد | |
میانش به خنجر به دو نیم کرد | بدو مرد بیداد را بیم کرد | |
خروشی برآمد ز پرده سرای | کهای نامداران پاکیزهرای | |
هرآنکس که او برگ کاهی ز کس | ستاند نباشدش فریادرس | |
میانش به خنجر کنم به دونیم | بخرید چیزی که باید بسیم | |
همیبود ز اندیشه هرمز به رنج | ازان لشکرساوه و پیل و گنج | |
به دل بر چو اندیشه بسیارگشت | ز بهرام پر درد و تیمار گشت | |
روانش پر از غم دلش به دو نیم | همیداشتی زان به دل ترس و بیم | |
شب تیره بر زد سر از برج ماه | بخراد برزین چنین گفت شاه | |
که بر ساز تا سوی دشمن شوی | بکوشی و ز تاختن نغنوی | |
سپاهش نگه کن که چند و چیند | سپهبد کدامند و گردان کیند | |
بفرمود تا نامهی پندمند | نبشتند نزدیک آن پر گزند | |
یکی نامه با هدیه شاهوار | که آن را نشاید گرفتن شمار | |
فرستاده را گفت سوی هری | همی رو چو پیدا شود لشکری | |
چنان دان که بهرام کنداورست | مپندار کان لشکری دیگرست | |
ازان راه نزدیک بهرام پوی | سخن هرچ بشنیدی آن را بگوی | |
بگویش که من با نوید و خرام | بگسترد خواهم یکی خوب دام | |
نباید که پیدا شود راز تو | گر او بشنود نام و آواز تو | |
من او را بدامت فراز آورم | سخنهای چرب و دراز آورم | |
برآراست خراد برزین به راه | بیامد بران سو که فرمود شاه | |
چو بهرام را دید با او بگفت | سخنها کجا داشت اندر نهفت | |
وزان جایگه شد سوی ساوه شاه | بجایی که بد گنج و پیل و سپاه | |
ورا دید بستود و بردش نماز | شنیده همیگفت با او به راز | |
بیفزود پیغامش از هر دری | بدان تا شود لشکر اندر هری | |
چوآمد به دشت هری نامدار | سراپرده زد بر لب جویبار | |
طلایه بیامد ز لشکر به راه | بدیدند بهرام را با سپاه | |
طلایه بدید آن دلاور سپاه | بیامد دوان تا بر ساوه شاه | |
بگفت آنک با نامور مهتری | یکی لشکر آمد به دشت هری | |
سخنها چو بشنید زو ساوه شاه | پر اندیشه شد مرد جوینده راه | |
ز خیمه فرستاده را باز خواند | به تندی فراوان سخنها براند | |
بدو گفت کای ریمن پر فریب | مگر کز فرازی ندیدی نشیب | |
برفتی ز درگاه آن خوارشاه | بدان تا مرا دام سازی به راه | |
به جنگ آوری پارسی لشکری | زنی خیمه در مرغزار هری | |
چنین گفت خراد برزین به شاه | که پیش سپاه تو اندک سپاه | |
گر آید بزشتی گمانی مبر | که این مرزبانی بود بر گذر | |
وگر زینهاری یکی نامجوی | ز کشور سوی شاه بنهاد روی | |
ور ای دون کهه بازارگانی سپاه | بیاورد تا باشد ایمن به راه | |
که باشد که آرد بروی تو روی | ورگ کوه و دریا شود کینه جوی | |
ز گفتار او شاد شد ساوه شاه | بدو گفت ماناکه اینست راه | |
چو خراد برزین سوی خانه رفت | برآمد شب تیره از کوه تفت | |
بسیجید و بر ساخت راه گریز | بدان تا نیاید بدو رستخیز | |
بدان گه که شب تیرهتر گشت شاه | به فغفور فرمود تا بیسپاه | |
ز پیش پدر تا در پهلوان | بیامد خردمند مرد جوان | |
چو آمد به نزدیک ایران سپاه | سواری برافگند فرزند شاه | |
که پرسد که این جنگجویان کیند | ازین تاختن ساخته بر چیند | |
ز ترکان سواری بیامد چوگرد | خروشید کای نامداران مرد | |
سپهبد کدامست و سالارکیست | به رزم اندرون نامبردار کیست | |
که فغفور چشم ودل ساوه شاه | ورا دید خواهد همی بیسپاه | |
ز لشکر بیامد یکی رزمجوی | به بهرام گفت آنچ بشنید زوی | |
سپهدار آمد ز پرده سرای | درفشی درفشان به سر بر بپای | |
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت | سمند جهان را بخوی در نشاخت | |
بپرسید و گفت از کجا راندهای | کنون ایستاده چرا ماندهای | |
شنیدم که از پارس بگریختی | که آزرده گشتی وخون ریختی | |
چنین گفت بهرام کین خود مباد | که با شاه ایران کنم کینه یاد | |
من ایدون به رزم آمدم با سپاه | ز بغداد رفتم به فرمان شاه | |
چو از لشکر ساوهشاه آگهی | بیامد بدان بارگاه مهی | |
مرا گفت رو راه ایشان بگیر | بگرز و سنان و بشمشیر و تیر | |
چو بشنید فغفور برگشت زود | به پیش پدر شد بگفت آنچه بود | |
شنید آن سخن شاه شد بدگمان | فرستاده را جست هم در زمان | |
یکی گفت خراد برزین گریخت | همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت | |
چنین گفت پس با پسر ساوه شاه | که این بدگمان مرد چون یافت راه | |
شب تیره و لشکری بیشمار | طلایه چراشد چنین سست وخوار | |
وزان پس فرستاد مرد کهن | به نزدیک بهرام چیره سخن | |
بدو گفت رو پارسی را بگوی | که ایدر بخیره مریز آب روی | |
همانا که این مایه دانی درست | کزین پادشاه تو مرگ توجست | |
به جنگت فرستاد نزد کسی | که همتا ندارد به گیتی بسی | |
تو را گفت رو راه بر من بگیر | شنیدی تو گفتار نادلپذیر | |
اگر کوه نزد من آید به راه | بپای اندر آرم بپیل و سپاه | |
چو بشنید بهرام گفتار اوی | بخندید زان تیز بازار اوی | |
چنین داد پاسخ که شاه جهان | اگر مرگ من جوید اندر نهان | |
چوخشنود باشد ز من شایدم | اگر خاک بالا بپیمایدم | |
فرستاده آمد بر ساوه شاه | بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه | |
بدو گفت رو پارسی را بگوی | که چندین چرا بایدت گفت وگوی | |
چرا آمدستی بدین بارگاه | ز ما آرزو هرچ باید بخواه | |
فرستاده آمد ببهرام گفت | که رازی که داری بر آر از نهفت | |
که این شهریاریست نیک اختری | بجوید همی چون تو فرمانبری | |
بدو گفت بهرام کو را بگوی | که گر رزمجویی بهانه مجوی | |
گر ای دون کهه با شهریار جهان | همی آشتی جویی اندر نهان | |
تو را اندرین مرز مهمان کنم | به چیزی که گویی تو فرمان کنم | |
ببخشم سپاه تو را سیم و زر | کرا درخور آید کلاه و کمر | |
سواری فرستیم نزدیک شاه | بدان تابه راه آیدت نیم راه | |
بسان همالان علف سازدت | اگر دوستی شاه بنوازدت | |
ور ای دون که ایدر به جنگ آمدی | بدریا به جنگ نهنگ آمدی | |
چنان بازگردی ز دشت هری | که برتو بگریند هر مهتری | |
ببرگشتنت پیش در چاه باد | پست باد و بارانت همراه باد | |
نیاوردت ایدر مگربخت بد | همیخواست تا بر سرت بد رسد | |
فرستاده برگشت و آمد چو باد | پیام جهان جوی یک یک بداد |