شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۱۱
' | شاهنامه (پادشاهی خسرو پرویز ۱۱) از فردوسی |
' |
بخوان و نبید و شکار و نشست همیبود با شاه مهتر پرست برین گونه یک ماه نزدیک شاه همیبود شادان دل و نیک خواه چویک ماه شد نامه پاسخ نوشت سخنهای با مغز و فرخ نوشت سرنامه گفت آفرین مهان بران باد کو باد دارد جهان بد و نیک بیند ز یزدان پاک وزو دارد اندر جهان بیم و باک کند آفرین بر خداوند مهر کزین گونه بر پای دارد سپهر نخست آنک کردی ستایش مرا به نامه نمودی نیایش مرا بدانستم و شاد گشتم بدان سخن گفتن تاجور بخردان پذیرفتم آن نامور گنج تو نخواهم که چندان بود رنج تو ازی را جهاندار یزدان پاک برآورد بوم تو را بر سماک ز هند و ز سقلاب و چین و خزر چنین ارجمند آمد آن بوم و بر چه مردی چه دانش چه پرهیز و دین ز یزدان شما را رسید آفرین چو کار آمدم پیش یارم بدی بهر دانشی غمگسارم بدی چنان شاد گشتم ز پیوند تو بدین پر هنر پاک فرزند تو که کهتر نباشد به فرزند خویش ببوم و بر و پاک پیوند خویش همه مهتران پشت برگاشتند مرا در جهان خوار بگذاشتند تو تنها بجای پدر بودیم همان از پدر بیشتر بودیم تو را همچنان دارم اکنون که شاه پدر بیند آزاده و نیک خواه دگر هرچ گفتی ز شیروی من ازان پاک تن پشت و نیروی من بدانستم و آفرین خواندم بران دین تو را پاک دین خواندم دگر هرچ گفتی ز پاکیزه دین ز یک شنبدی روزهی به آفرین همه خواند بر ما یکایک دبیر سخنهای بایسته و دلپذیر بما بر ز دین کهن ننگ نیست به گیتی به از دین هوشنگ نیست همه داد و نیکی و شرمست و مهر نگه کردن اندر شمار سپهر به هستی یزدان نیوشان ترم همیشه سوی داد کوشان ترم ندانیم انباز و پیوند و جفت نگردد نهان و نگردد نهفت در اندیشهی دل نگنجد خدای به هستی همو با شدت رهنمای دگر کت ز دار مسیحا سخن بیاد آمد از روزگار کهن مدان دین که باشد به خوبی بپای بدان دین نباشد خرد رهنمای کسی را که خوانی همی سوگوار که کردند پیغمبرش را بدار که گوید که فرزند یزدان بد اوی بران دار بر کشته خندان بد اوی چو پور پدر رفت سوی پدر تو اندوه این چوب پوده مخور ز قیصر چو بیهوده آمد سخن بخندد برین کار مرد کهن همان دار عیسی نیرزد به رنج که شاهان نهادند آن را به گنج از ایران چو چوبی فرستم بروم بخندد بما بر همه مرز و بوم به موبد نباید که ترسا شدم گر از بهر مریم سکوبا شدم دگر آرزو هرچ باید بخواه شمار سوی ما گشادست راه پسندیدم آن هدیه های تو نیز کجا رنج بردی ز هر گونه چیز به شیروی بخشیدم این برده رنج پی افگندم او را یکی تازه گنج ز روم و ز ایران پر اندیشهام شب تیره اندیشه شد پیشهام بترسم که شیروی گردد بلند ز ساند بروم و به ایران گزند نخست اندر آید ز سلم بزرگ ز اسکندر آن کینه دار سترگ ز کین نو آیین و کین کهن مگر در جهان تازه گردد سخن سخنها که پرسیدم از دخترت چنان دان که او تازه کرد افسرت بدین مسیحا بکوشد همی سخنهای ما کم نیوشد همی به آرام شادست و پیروزبخت بدین خسروانی نو آیین درخت همیشه جهاندار یار تو باد سر اختر اندر کنار تو باد نهادند بر نامه بر مهر شاه همیداشت خراد برزین نگاه گشادند زان پس در گنج باز کجا گرد کرد او به روز دراز نخستین سد و شست بند اوسی که پند او سی خواندش پارسی به گوهر بیاگنده هر یک چو سنگ نهادند بر هر یکی مهر تنگ بران هر یکی دانه ها سد هزار بها بود بر دفتر شهریار بیاورد سیسد شتر سرخ موی سیه چشم و آراسته راه جوی مران هر یکی را درم دو هزار بها داده بد نامور شهریار ز دیبای چینی سد و چل هزار ازان چند زربفت گوهرنگار دگر پانسد در خوشاب بود که هر دانه یی قطرهی آب بود سد و شست یاقوت چون ناردان پسندیدهی مردم کاردان ز هندی و چینی و از بربری ز مصری و از جامهی پهلوی ز چیزی که خیزد ز هر کشوری که چونان نبد در جهان دیگری فرستاد سیسد شتروار بار از ایران بر قیصر نامدار یکی خلعت افگند بر خانگی فزونتر ز خویشی و بیگانگی همان جامه و تخت و اسب و ستام ز پوشیدنیها که بردیم نام بدینسان چنین سد شتر بارکرد از آن ده شتربار دینار کرد ببخشید بر فیلسوفان درم ز دینار و هرگونهیی بیش وکم برفتند شادان ازان مرز وبوم به نزدیک قیصر ز ایران بروم همه مهتران خواندند آفرین بران پر هنر شهریار زمین کنون داستان کهن نو کنیم سخنهای شیرین و خسرو کنیم کهن گشته این نامهی باستان ز گفتار و کردار آن راستان همی نوکنم گفتهها زین سخن ز گفتار بیدار مرد کهن بود بیست شش بار بیور هزار سخنهای شایسته و غمگسار نبیند کسی نامهی پارسی نوشته به ابیات سدبار سی اگر بازجویی درو بیت بد همانا که کم باشد از پانسد چنین شهریاری و بخشندهیی به گیتی ز شاهان درخشندهیی نکرد اندرین داستانها نگاه ز بدگوی و بخت بد آمد گناه حسد کرد بدگوی در کار من تبه شد بر شاه بازار من چو سالار شاه این سخنهای نغز بخواند ببیند به پاکیزه نغز ز گنجش من ایدر شوم شادمان کزو دور بادا بد بدگمان وزان پس کند یاد بر شهریار مگر تخم رنج من آید ببار که جاوید باد افسر و تخت اوی ز خورشید تابندهتر بخت اوی چنین گفت داننده دهقان پیر که دانش بود مرد را دستگیر غم و شادمانی بباید کشید ز هر شور و تلخی بباید چشید جوانان داننده و باگهر نگیرند بی آزمایش هنر چو پرویز ناباک بود و جوان پدر زنده و پور چون پهلوان ورا در زمین دوست شیرین بدی برو بر چو روشن جهان بین بدی پسندش نبودی جزو در جهان ز خوبان وز دختران مهان ز شیرن جدا بود یک روزگار بدان گه که بد در جهان شهریار بگرد جهان در بیآرام بود که کارش همه رزم بهرام بود چو خسرو به پردخت چندی به مهر شب و روز گریان بدی خوبچهر چنان بد که یک روز پرویز شاه همی آرزو کرد نخچیرگاه بیاراست برسان شاهنشهان که بوند ازو پیشتر در جهان چو بالای سیسد به زرین ستام ببردند با خسرو نیک نام هزار و سد و شست خسرو پرست پیاده همیرفت ژوپین بدست هزار و چهل چوب و شمشیر داشت که دیبای در بر زره زیر داشت پس اندر بدی پانسد بازدار هم از واشه و چرغ و شاهین کار ازان پس برفتند سیسد سوار پس بازداران با یوزدار به زنجیر هفتاد شیروپلنگ به دیبای چین اندرون بسته تنگ پلنگان و شیران آموخته به زنجیر زرین دهن دوخته قلاده بزر بسته سد بود سگ که دردشت آهو گرفتی بتگ پس اندر ز رامشگران دوهزار همه ساخته رود روز شکار به زیر اندرون هریکی اشتری به سر برنهاده ز زر افسری ز کرسی و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخر چارپای شتر بود پیش اندرون پانسد همه کرده آن بزم را نامزد ز شاهان برنای سیسد سوار همیراند با نامور شهریار ابا یاره و طوق و زرین کمر بهر مهرهیی در نشانده گهر دوسد برده تامجمر افروختند برو عود و عنبر همیسوختند دوسد مرد برنای فرمانبران ابا هریکی نرگس و زعفران همه پیش بردند تا باد بوی چو آید ز هر سو رساند بدوی همه پیش آنکس که با بوی خوش همیرفت با مشک سد آبکش که تا ناورد ناگهان گرد باد نشاند بران شاه فرخ نژاد چو بشنید شیرین که آمد سپاه به پیش سپاه آن جهاندار شاه یکی زرد پیراهن مشک بوی بپوشید و گلنارگون کرد روی یکی از برش سرخ دیبای روم همه پیکرش گوهر و زر بوم به سر برنهاد افسر خسروی نگارش همه پیکر پهلوای از ایوان خسرو برآمد ببام به روز جوانی نبد شادکام همیبود تاخسرو آنجا رسید سرشکش ز مژگان برخ برچکید چو روی ورا دید برپای خاست به پرویز بنمود بالای راست زبان کرد گویا بشیرین سخن همیگفت زان روزگار کهن به نرگس گل و ارغوان را بشست که بیمار بد نرگس وگل درست بدان آبداری و آن نیکوی زبان تیز بگشاد برپهلوی که تهما هژب را سپهبدتنا خجسته کیاگرد شیراوژنا کجا آن همه مهر و خونین سرشک که دیدار شیرین بد او را پزشک کجا آن همه روز کردن به شب دل و دیده گریان و خندان دو لب کجا آن همه بند و پیوندما کجا آن همه عهد و سوگند ما همیگفت وز دیده خوناب زرد همیریخت برجامهی لاژورد به چشم اندر آورد زو خسرو آب به زردی رخش گشت چون آفتاب فرستاد بالای زرین ستام ز رومی چهل خادم نیک نام که او را به مشکوی زرین برند سوی خانهی گوهر آگین برند ازان جایگه شد به دشت شکار ابا باده ورود و با میگسار چو از کوه وز دشت برداشت بهر همیرفت شادی کنان سوی شهر ببستند آذین بشهر و به راه که شاه آمد از دشت نخچیرگاه ز نالیدن بوق و بانگ سرود هوا گشت ز آواز بیتار و پود چنان خسروی برز و شاخ بلند ز دشت اندر آمد به کاخ بلند ز مشکوی شیرین بیامد برش ببوسید پای و زمین و برش به موبد چنین گفت شاه آن زمان که بر ما مبر جز به نیکی گمان مرین خوب رخ را به خسرو دهید جهان را بدین مژدهی نو دهید مر او را به آیین پیشی بخواست که آن رسم و آیین بد آنگاه راست چو آگاهی آمد ز خسرو به راه به نزد بزرگان و نزد سپاه که شیرین به مشکوی خسرو شدست کهن بود کار جهان نوشدست همه شهر زان کار غمگین شدند پر اندیشه و درد و نفرین شدند نرفتند نزدیک خسرو سه روز چهارم چوب فروخت گیتی فروز فرستاد خسرو مهان را بخواند بگاه گران مایگان برنشاند بدیشان چنین گفت کاین روز چند ندیدم شما را شدم مستمند بیازردم از بهر آزارتان پراندیشه گشتم ز تیمارتان همیگفت و پاسخ نداد ایچکس ز گفتن زبانها ببستند بس هرآنکس که او داشت آزار و خشم یکایک به موبد نمودند چشم چو موبد چنان دید برپای خاست به خسرو چنین گفت کای راد وراست به روز جوانی شدی شهریار بسی نیک و بد دیدی از روزگار شنیدی بسی نیک و بد در جهان ز کار بزرگان و کار مهان کنون تخمهی مهتر آلوده شد بزرگی ازین تخمهی پالوده شد پدر پاک و مادر بود بیهنر چنان دان که پاکی نیاید ببر ز کژی نجوید کسی راستی که از راستی برکنی کاستی دل ما غمی شد ز دیو سترگ که شد یار با شهریار بزرگ به ایران اگر زن نبودی جزین که خسرو بدو خواندی آفرین نبودی چو شیرین به مشکوی او بهر جای روشن بدی روی او نیاکانت آن دانشی راستان نکردند یاد از چنین داستان چوگشت آن سخنهای موبد دراز شهنشاه پاسخ نداد ایچباز چنین گفت موبد که فردا پگاه بیاییم یکسر بدین بارگاه مگر پاسخ شاه یابیم باز که امروزمان شد سخنها دراز دگر روز شبگیر برخاستند همه بندگی را بیاراستند یکی گفت موبد ندانست گفت دگر گفت کان با خرد بود جفت سیوم گفت که امروز پاسخ دهد سزد زو که آواز فرخ نهد همه موبدان برگرفتند راه خرامان برفتند نزدیک شاه بزرگان گزیدند جای نشست بیامد یکی مرد تشتی بدست چو خورشید رخشنده پالوده گشت یکایک بران مهتران برگذشت بتشت اندرون ریختش خون گرم چو نزدیک شد تشت بنهاد نرم از آن تشت هرکس بپیچید روی همه انجمن گشت پر گفت و گوی همیکرد هر کس به خسرو نگاه همه انجمن خیره از بیم شاه به ایرانیان گفت کاین خون کیست نهاده بتشت اندر از بهر چیست بدو گفت موبد که خون پلید کزو دشمنش گشت هرکش بدید چوموبد چنین گفت برداشتش همه دست بردست بگذاشتش ز خون تشت پر مایه کردند پاک ببستند روشن به آب و به خاک چو روشن شد و پاک تشت پلید بکرد آنک او شسته بد پرنبید بمی بر پراگند مشک وگلاب شد آن تشت بیرنگ چون آفتاب ز شیرین بران تشت بد رهنمون که آغاز چون بود و فرجام چون به موبد چنین گفت خسرو که تشت همانا بد این گر دگرگونه گشت بدو گفت موبد که نوشه بدی پدیدار شد نیکوی از بدی بفرمان ز دوزخ توکردی بهشت همان خوب کردی تو کردار زشت چنین گفت خسرو که شیرین بشهر چنان بد که آن بیمنش تشت زهر کنون تشت می شد به مشکوی ما برین گونه پربو شد ازبوی ما ز من گشت بدنام شیرین نخست ز پرمایگان نامداری نجست همه مهتران خواندند آفرین که بیتاج وتختت مبادا زمین بهی آن فزاید که تو به کنی مه آن شد بگیتی که تومه کنی که هم شاه وهم موبد وهم ردی مگر بر زمین سایهی ایزدی ازان پس فزون شد بزرگی شاه که خورشید شد آن کجا بود ماه همه روز با دخت قیصر بدی همو بر شبستانش مهتر بدی ز مریم همیبود شیرین بدرد همیشه ز رشکش دو رخساره زرد به فرجام شیرین ورا زهر داد شد آن نامور دخت قیصرنژاد ازان چاره آگه نبد هیچکس که او داشت آن راز تنها و بس چو سالی برآمد که مریم بمرد شبستان زرین به شیرین سپرد چو شیرویه را سال شد بر دو هشت به بالا زسی سالگان برگذشت بیاورد فرزانگان را پدر بدان تا شود نامور پر هنر همیداشت موبد مر او را نگاه شب و روز شادان به فرمان شاه چنان بد که یک روز موبد ز تخت بیامد به نزدیک آن نیک بخت چو آمد به نزدیک شیرویه باز همیشه به بازیش بودی نیاز یکی دفتری دید پیش اندرش نوشته کلیله بران دفترش بدست چپ آن جوان سترگ بریده یکی خشک چنگال گرگ سروی سر گاومیشی براست همی این بران بر زدی چونک خواست غمی شد دل موبد از کاراوی ز بازی و بیهوده کردار اوی به فالش بد آمد هم آن چنگ گرگ شخ گاو و رای جوان سترگ ز کار زمانه غمی گشت سخت ازان برمنش کودک شور بخت کجا طالع زادنش دیده بود ز دستور وگنجور بشنیده بود سوی موبد موبد آمد بگفت که بازیست باآن گرانمایه جفت بشد زود موبد بگفت آن به شاه همیداشت خسرو مر او را نگاه ز فرزند رنگ رخش زرد شد ز کار زمانه پراز درد شد ز گفتار مرد ستاره شمر دلش بود پر درد و پیچان جگر همیگفت تا کردگار سپهر چگونه نماید بدین کرده چهر چو بر پادشاهیش بیست وسه سال گذر کرد شیرویه به فراخت یال بیازرد زو شهریار بزرگ که کودک جوان بود و گشته سترگ پر از درد شد جان خندان اوی وز ایوان او کرد زندان اوی هم آن را که پیوستهی اوبدند گه رای جستن براو شدند بسی دیگر از مهتر و کهتران که بودند با او ببندگران همیبرگرفتند زیشان شمار که پرسه فزون آمد از سه هزار همه کاخها رایک اندر دگر برید آنک بد شاه را کارگر ز پوشیدنیها و از خوردنی ز بخشیدنی هم ز گستردنی به ایوانهاشان بیاراستند پرستنده و بندگان خواستند همان میفرستاد و رامشگران همه کاخ دینار بد بیکران به هنگامشان رامش و خورد بود نگهبان ایشان چهل مرد بود کنون داستان گوی در داستان ازان یک دل ویک زبان راستان ز تختی که خوانی ورا طاق دیس که بنهاد پرویز دراسپریس سرمایهی آن ز ضحاک بود که ناپارسا بود و ناپاک بود بگاهی که رفت آفریدون گرد وزان تا زیان نام مردی ببرد یکی مرد بد در دماوند کوه که شاهش جدا داشتی ازگروه کجا جهن بر زین بدی نام اوی رسیده بهر کشوری کام اوی یکی نامور شاه را تخت ساخت گهر گرد بر گرد او در نشاخت که شاه آفریدون بدوشاد بود که آن تخت پرمایه آزاد بود درم داد مر جهن را سیهزار یکی تاج زرین و دو گوشوار همان عهد ساری و آمل نوشت که بد مرز منشور او چون بهشت بدانگه که ایران به ایرج رسید کزان نامداران وی آمد پدید جهاندار شاه آفریدون سه چیز بران پادشاهی برافزود نیز یکی تخت و آن گرزهی گاوسار که ماندست زو در جهان یادگار سدیگر کجا هفت چشمه گهر همیخواندی نام او دادگر چو ایرج بشد زو بماند این سه چیز همان شاد بد زو منوچهر نیز هر آنکس که او تاج شاهی به سود بران تخت چیزی همیبرفزود چو آمد به کیخسرو نیک بخت فراوان بیفزود بالای تخت برین هم نشان تا به لهراسپ شد وزو همچنان تا به گشتاسپ شد چو گشتاسپ آن تخت رادید گفت که کار بزرگان نشاید نهفت به جاماسپ گفت ای گرانمایه مرد فزونی چه داری به دین کارکرد یکایک ببین تا چه خواهی فزود پس از مرگ ما راکه خواهد ستود چو جا ماسپ آن تخت رابنگرید بدید از در گنج دانش کلید برو بر شمار سپهر بلند همیکرد پیدا چه و چون وچند ز کیوان همه نقشها تا به ماه بران تخت کرد او به فرمان شاه چنین تابگاه سکندر رسید ز شاهان هر آنکس که آن گاه دید همیبرفزودی برو چند چیز ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز مر آن را سکندر همه پاره کرد ز بی دانشی کار یکباره کرد بسی از بزرگان نهان داشتند همی دست بر دست بگذاشتند بدین گونه بد تا سر اردشیر کجا گشته بد نام آن تخت پیر ازان تخت جایی نشانی نیافت بران آرزو سوی دیگر شتاف بمرد او و آن تخ ازو بازماند ازان پس که کام بزرگی براند بدین گونه بد تا به پرویزشاه رسید آن گرامی سزاوار گاه ز هر کشوری مهتران رابخواند وزان تخت چندی سخنها براند ازیشان فراوان شکسته بیافت به شادی سوی گرد کردن شتافت بیاورد پس تخت شاه اردشیر ز ایران هر آنکس که بد تیزویر بهم بر زدند آن سزاوار تخت به هنگام آن شاه پیروزبخت ورا درگر آمد ز روم و ز چین ز مکران و بغداد و ایران زمین هزار و سد و بیست استاد بود که کردار آن تختشان یادبود که او را بنا شاه گشتاسپ کرد برای و به تدبیر جاماسپ کرد ابا هریکی مرد شاگرد سی ز رومی و بغدادی و پارسی نفرمود تا یک زمان دم زدند بدو سال تا تخت برهم زدند چوبر پای کردند تخت بلند درخشنده شد روی بخت بلند برش بود بالای سد شاه رش چو هفتاد رش برنهی ازبرش سد و بیست رش نیز پهناش بود که پهناش کمتر ز بالاش بود بلندیش پنجاه و سد شاه رش چنان بد که بر ابر سودی سرش همان شاه رش هر رشی زو سه رش کزان سر بدیدی بن کشورش بسی روز در ماه هر بامداد یکی فرش بودی به دیگر نهاد همان تخت به دوازده لخت بود جهانی سراسر همه تخت بود بروبش زرین سد و چل هزار ز پیروزه بر زر کرده نگار همه نقرهی خام بد میخ بش یکی سد به مثقال با شست و شش چو اندر بره خور نهادی چراغ پسش دشت بودی و در پیش باغ چوخورشید درشیرگشتی درشت مرآن تخت را سوی او بود پشت چو هنگامهی تیر ماه آمدی گه میوه و جشنگاه آمدی سوی میوه و باغ بودیش روی بدان تا بیابد زهرمیوه بوی زمستان که بودی گه با دونم بر آن تخت برکس نبودی دژم همه طاقها بود بسته ازار ز خز و سمور از در شهریار همان گوی زرین و سیمین هزار بر آتش همیتافتی جامهدار به مثقال ازان هریکی پانسد کز آتش شدی سرخ همچون به سد یکی نیمه زو اندر آتش بدی دگر پیش گردان سرکش بدی شمار ستاره ده و دو و هفت همان ماه تابان ببرجی که رفت چه زو ایستاده چه مانده بجا بدیدی به چشم سر اخترگرا ز شب نیز دیدی که چندی گذشت سپهر از بر خاک بر چند گشت ازان تختها چند زرین بدی چه مایه ز زر گوهر آگین بدی شمارش ندانست کردن کسی اگر چند بودیش دانش بسی هرآن گوهری کش بهاخوار بود کمابیش هفتاد دینار بود بسی نیز بگذشت بر هفتسد همیگیر زین گونه از نیک و بد بسی سرخ گوگرد بدکش بها ندانست کس مایه و منتها که روشن بدی در شب تیره چهر چوناهید رخشان شدی بر سپهر دو تخت از بر تخت پرمایه بود ز گوهر بسی مایه بر مایه بود کهین تخت را نام بد میش سار سر میش بودی برو بر نگار مهین تخت راخواندی لاژورد که هرگز نبودی بر و باد و گرد سه دیگر سراسر ز پیروزه بود بدو هر که دیدیش دلسوزه بود ازین تابدان پایه بودی چهار همه پایه زرین و گوهرنگار هرآنکس که دهقان بد و زیردست ورامیش سر بود جای نشست سواران ناباک روز نبرد شدندی بران گنبد لاژورد به پیروزه بر جای دستور بود که از کدخداییش رنجور بود چو بر تخت پیروزه بودی نشست خردمند بودی و مهترپرست چو رفتی به دستوری رهنمای مگر یافتی نزد پرویز جای یکی جامه افکنده بد زربفت برش بود وبالاش پنجاه و هفت بگوهر همه ریشهها بافته زبر شوشهی زر برو تافته بدو کرده پیدانشان سپهر چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر ز کیوان و تیر و ز گردنده ماه پدیدار کرده ز هر دستگاه هم از هفت کشور برو بر نشان ز دهقان و از رزم گردنکشان برو بر نشان چل و هشت شاه پدیدار کرده سر تاج و گاه برو بافته تاج شاهنشهان چنان جامه هرگز نبد درجهان به چین دریکی مرد بد بیهمال همیبافت آن جامه راهفت سال سرسال نو هرمز فوردین بیامد بر شاه ایران زمین ببرد آن کیی فرش نزدیک شاه گران مایگان برگرفتند راه به گسترد روز نو آن جامه را ز شادی جداکرد خوکامه را بران جامه بر مجلس آراستند نوازندهی رود و می خواستند همی آفرین خواند سرکش برود شهنشاه را داد چندی درود بزرگان به رو گوهر افشاندند که فرش بزرگش همیخواندند همی هر زمان شاه برتر گذشت چوشد سال شاهیش بر بیست و هشت کسی رانشد بر درش کار بد ز درگاه آگاه شد بار بد بدو گفت هر کس که شاه جهان گزیدست را مشگری در نهان اگر با تو او را برابر کند تو را بر سر سرکش افسر کند چو بشنید مرد آن بجوشیدش آز وگر چه نبودش به چیزی نیاز ز کشور بشد تا به درگاه شاه همیکرد رامشگران را نگاه چوبشنید سرکش دلش تیره شد به زخم سرود اندرو خیره شد بیامد به درگاه سالار بار درم کرد و دینار چندی نثار بدو گفت رامشگری بر درست که از من به سال و هنربرترست نباید که در پیش خسرو شود که ما کهنه گشتیم و او نو شود ز سرکش چو بشنید دربان شاه ز رامشگر ساده بربست راه چو رفتی به نزدیک او بار بد همش کاربد بود هم بار بد ندادی ورا بار سالار بار نه نیزش بدی مردمی خواستار چو نومید برگشت زان بارگاه ابا به ربط آمد سوی باغ شاه کجا باغبان بود مردوی نام شد از دیدنش بار بد شادکام بدان باغ رفتی به نوروز شاه دو هفته به بودی بدان جشنگاه سبک باربد نزد مرد همبوی شد هم آن روز بامرد همبوی شد چنین گفت با باغبان باربد که گویی تو جانی و من کالبد کنون آرزو خواهم از تو یکی کجاهست نزدیک تو اندکی چو آید بدین باغ شاه جهان مرا راه ده تاببینم نهان که تاچون بود شاه را جشنگاه ببینم نهفته یکی روی شاه