شاهنامه/منوچهر ۱
' | شاهنامه (منوچهر ۱) از فردوسی |
' |
منوچهر یک هفته با درد بود دو چشمش پر آب و رخش زرد بود بهشتم بیامد منوچهر شاه بسر بر نهاد آن کیانی کلاه همه پهلوانان روی زمین برو یکسره خواندند آفرین چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد جهان را سراسر همه مژده داد به داد و به آیین و مردانگی به نیکی و پاکی و فرزانگی منم گفت بر تخت گردان سپهر همم خشم و جنگست و هم داد و مهر زمین بنده و چرخ یار منست سر تاجداران شکار منست همم دین و هم فرهی ایزدیست همم بخت نیکی و هم بخردیست شب تار جویندهی کین منم همان آتش تیز برزین منم خداوند شمشیر و زرینه کفش فرازندهی کاویانی درفش فروزندهی میغ و برنده تیغ بجنگ اندرون جان ندارم دریغ گه بزم دریا دو دست منست دم آتش از بر نشست منست بدان را ز بد دست کوته کنم زمین را بکین رنگ دیبه کنم گراینده گرز و نماینده تاج فروزندهی ملک بر تخت عاج ابا این هنرها یکی بندهام جهان آفرین را پرستندهام همه دست بر روی گریان زنیم همه داستانها ز یزدان زنیم کزو تاج و تختست ازویم سپاه ازویم سپاس و بدویم پناه براه فریدون فرخ رویم نیامان کهن بود گر ما نویم هر آنکس که در هفت کشور زمین بگردد ز راه و بتابد ز دین نمایندهی رنج درویش را زبون داشتن مردم خویش را برافراختن سر به بیشی و گنج به رنجور مردم نماینده رنج همه نزد من سر به سر کافرند وز آهرمن بدکنش بدترند هر آن کس که او جز برین دین بود ز یزدان و از منش نفرین بود وزان پس به شمشیر یازیم دست کنم سر به سر کشور و مرز پست همه پهلوانان روی زمین منوچهر را خواندند آفرین که فرخ نیای تو ای نیکخواه ترا داد شاهی و تخت و کلاه ترا باد جاوید تخت ردان همان تاج و هم فرهی موبدان دل ما یکایک به فرمان تست همان جان ما زیر پیمان تست جهان پهلوان سام بر پای خاست چنین گفت کای خسرو داد راست ز شاهان مرا دیده بر دیدنست ز تو داد و ز ما پسندیدنست پدر بر پدر شاه ایران تویی گزین سواران و شیران تویی ترا پاک یزدان نگهدار باد دلت شادمان بخت بیدار باد تو از باستان یادگار منی به تخت کی بر بهار منی به رزم اندرون شیر پایندهای به بزم اندرون شید تابندهای زمین و زمان خاک پای تو باد همان تخت پیروزه جای تو باد تو شستی به شمشیر هندی زمین به آرام بنشین و رامش گزین ازین پس همه نوبت ماست رزم ترا جای تخت است و شادی و بزم شوم گرد گیتی برآیم یکی ز دشمن ببند آورم اندکی مرا پهلوانی نیای تو داد دلم را خرد مهر و رای تو داد برو آفرین کرد بس شهریار بسی دادش از گوهر شاهوار چو از پیش تختش گرازید سام پسش پهلوانان نهادند گام خرامید و شد سوی آرامگاه همی کرد گیتی به آیین و راه کنون پرشگفتی یکی داستان بپیوندم از گفتهی باستان نگه کن که مر سام را روزگار چه بازی نمود ای پسر گوش دار نبود ایچ فرزند مرسام را دلش بود جویندهی کام را نگاری بد اندر شبستان اوی ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی از آن ماهش امید فرزند بود که خورشید چهر و برومند بود ز سام نریمان همو بارداشت ز بارگران تنش آزار داشت ز مادر جدا شد بران چند روز نگاری چو خورشید گیتی فروز به چهره چنان بود تابنده شید ولیکن همه موی بودش سپید پسر چون ز مادر بران گونه زاد نکردند یک هفته بر سام یاد شبستان آن نامور پهلوان همه پیش آن خرد کودک نوان کسی سام یل را نیارست گفت که فرزند پیر آمد از خوب جفت یکی دایه بودش به کردار شیر بر پهلوان اندر آمد دلیر که بر سام یل روز فرخنده باد دل بدسگالان او کنده باد پس پردهی تو در ای نامجوی یکی پور پاک آمد از ماه روی تنش نقرهی سیم و رخ چون بهشت برو بر نبینی یک اندام زشت از آهو همان کش سپیدست موی چنین بود بخش تو ای نامجوی فرود آمد از تخت سام سوار به پرده درآمد سوی نوبهار چو فرزند را دید مویش سپید ببود از جهان سر به سر ناامید سوی آسمان سربرآورد راست ز دادآور آنگاه فریاد خواست که ای برتر از کژی و کاستی بهی زان فزاید که تو خواستی اگر من گناهی گران کردهام وگر کیش آهرمن آوردهام به پوزش مگر کردگار جهان به من بر ببخشاید اندر نهان بپیچد همی تیره جانم ز شرم بجوشد همی در دلم خون گرم چو آیند و پرسند گردنکشان چه گویم ازین بچهی بدنشان چه گویم که این بچهی دیو چیست پلنگ و دورنگست و گرنه پریست ازین ننگ بگذارم ایران زمین نخواهم برین بوم و بر آفرین بفرمود پس تاش برداشتند از آن بوم و بر دور بگذاشتند بجایی که سیمرغ را خانه بود بدان خانه این خرد بیگانه بود نهادند بر کوه و گشتند باز برآمد برین روزگاری دراز چنان پهلوان زادهی بیگناه ندانست رنگ سپید از سیاه پدر مهر و پیوند بفگند خوار جفا کرد بر کودک شیرخوار یکی داستان زد برین نره شیر کجا بچه را کرده بد شیر سیر که گر من ترا خون دل دادمی سپاس ایچ بر سرت ننهادمی که تو خود مرا دیده و هم دلی دلم بگسلد گر زمن بگسلی چو سیمرغ را بچه شد گرسنه به پرواز بر شد دمان از بنه یکی شیرخواره خروشنده دید زمین را چو دریای جوشنده دید ز خاراش گهواره و دایه خاک تن از جامه دور و لب از شیر پاک به گرد اندرش تیره خاک نژند به سر برش خورشید گشته بلند پلنگش بدی کاشکی مام و باب مگر سایهای یافتی ز آفتاب فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ بزد برگرفتش از آن گرم سنگ ببردش دمان تا به البرز کوه که بودش بدانجا کنام و گروه سوی بچگان برد تا بشکرند بدان نالهی زار او ننگرند ببخشود یزدان نیکیدهش کجا بودنی داشت اندر بوش نگه کرد سیمرغ با بچگان بران خرد خون از دو دیده چکان شگفتی برو بر فگندند مهر بماندند خیره بدان خوب چهر شکاری که نازکتر آن برگزید که بیشیر مهمان همی خون مزید بدین گونه تا روزگاری دراز برآورد داننده بگشاد راز چو آن کودک خرد پر مایه گشت برآن کوه بر روزگاری گذشت یکی مرد شد چون یکی زاد سرو برش کوه سیمین میانش چو غرو نشانش پراگنده شد در جهان بد و نیک هرگز نماند نهان به سام نریمان رسید آگهی از آن نیک پی پور با فرهی شبی از شبان داغ دل خفته بود ز کار زمانه برآشفته بود چنان دید در خواب کز هندوان یکی مرد بر تازی اسپ دوان ورا مژده دادی به فرزند او بران برز شاخ برومند او چو بیدار شد موبدان را بخواند ازین در سخن چندگونه براند چه گویید گفت اندرین داستان خردتان برین هست همداستان هر آنکس که بودند پیر و جوان زبان برگشادند بر پهلوان که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ چه ماهی به دریا درون با نهنگ همه بچه را پرورانندهاند ستایش به یزدان رسانندهاند تو پیمان نیکی دهش بشکنی چنان بیگنه بچه را بفگنی بیزدان کنون سوی پوزش گرای که اویست بر نیکویی رهنمای چو شب تیره شد رای خواب آمدش از اندیشهی دل شتاب آمدش چنان دید در خواب کز کوه هند درفشی برافراشتندی بلند جوانی پدید آمدی خوب روی سپاهی گران از پس پشت اوی بدست چپش بر یکی موبدی سوی راستش نامور بخردی یکی پیش سام آمدی زان دو مرد زبان بر گشادی بگفتار سرد که ای مرد بیباک ناپاک رای دل و دیده شسته ز شرم خدای ترا دایه گر مرغ شاید همی پس این پهلوانی چه باید همی گر آهوست بر مرد موی سپید ترا ریش و سرگشت چون خنگ بید پس از آفریننده بیزار شو که در تنت هر روز رنگیست نو پسر گر به نزدیک تو بود خوار کنون هست پروردهی کردگار کزو مهربانتر ورا دایه نیست ترا خود به مهر اندرون مایه نیست به خواب اندرون بر خروشید سام چو شیر ژیان کاندر آید به دام چو بیدار شد بخردانرا بخواند سران سپه را همه برنشاند بیامد دمان سوی آن کوهسار که افگندگان را کند خواستار سراندر ثریا یکی کوه دید که گفتی ستاره بخواهد کشید نشیمی ازو برکشیده بلند که ناید ز کیوان برو بر گزند فرو برده از شیز و صندل عمود یک اندر دگر ساخته چوب عود بدان سنگ خارا نگه کرد سام بدان هیبت مرغ و هول کنام یکی کاخ بد تارک اندر سماک نه از دست رنج و نه از آب و خاک ره بر شدن جست و کی بود راه دد و دام را بر چنان جایگاه ابر آفریننده کرد آفرین بمالید رخسارگان بر زمین همی گفت کای برتر از جایگاه ز روشن روان و ز خورشید و ماه گرین کودک از پاک پشت منست نه از تخم بد گوهر آهرمنست از این بر شدن بنده را دست گیر مرین پر گنه را تو اندرپذیر چنین گفت سیمرغ با پور سام که ای دیده رنج نشیم و کنام پدر سام یل پهلوان جهان سرافرازتر کس میان مهان بدین کوه فرزند جوی آمدست ترا نزد او آب روی آمدست روا باشد اکنون که بردارمت بیآزار نزدیک او آرمت به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت که سیر آمدستی همانا ز جفت نشیم تو رخشنده گاه منست دو پر تو فر کلاه منست چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه ببینی و رسم کیانی کلاه مگر کاین نشیمت نیاید به کار یکی آزمایش کن از روزگار ابا خویشتن بر یکی پر من خجسته بود سایهی فر من گرت هیچ سختی بروی آورند ور از نیک و بد گفتوگوی آورند برآتش برافگن یکی پر من ببینی هم اندر زمان فر من که در زیر پرت بپروردهام ابا بچگانت برآوردهام همان گه بیایم چو ابر سیاه بیآزارت آرم بدین جایگاه فرامش مکن مهر دایه ز دل که در دل مرا مهر تو دلگسل دلش کرد پدرام و برداشتش گرازان به ابر اندر افراشتش ز پروازش آورد نزد پدر رسیده به زیر برش موی سر تنش پیلوار و به رخ چون بهار پدر چون بدیدش بنالید زار فرو برد سر پیش سیمرغ زود نیایش همی بفرین برفزود سراپای کودک همی بنگرید همی تاج و تخت کی را سزید برو و بازوی شیر و خورشید روی دل پهلوان دست شمشیر جوی سپیدش مژه دیدگان قیرگون چو بسد لب و رخ به مانند خون دل سام شد چون بهشت برین بران پاک فرزند کرد آفرین به من ای پسر گفت دل نرم کن گذشته مکن یاد و دل گرم کن منم کمترین بنده یزدان پرست ازان پس که آوردمت باز دست پذیرفتهام از خدای بزرگ که دل بر تو هرگز ندارم سترگ بجویم هوای تو ازنیک و بد ازین پس چه خواهی تو چونان سزد تنش را یکی پهلوانی قبای بپوشید و از کوه بگزارد پای فرود آمد از کوه و بالای خواست همان جامهی خسرو آرای خواست سپه یکسره پیش سام آمدند گشاده دل و شادکام آمدند تبیرهزنان پیش بردند پیل برآمد یکی گرد مانند نیل خروشیدن کوس با کرنای همان زنگ زرین و هندی درای سواران همه نعره برداشتند بدان خرمی راه بگذاشتند چو اندر هوا شب علم برگشاد شد آن روی رومیش زنگی نژاد بران دشت هامون فرود آمدند بخفتند و یکبار دم بر زدند چو بر چرخ گردان درفشنده شید یکی خیمه زد از حریر سپید به شادی به شهر اندرون آمدند ابا پهلوانی فزون آمدند یکایک به شاه آمد این آگهی که سام آمد از کوه با فرهی بدان آگهی شد منوچهر شاد بسی از جهان آفرین کرد یاد بفرمود تا نوذر نامدار شود تازیان پیش سام سوار کند آفرین کیانی براوی بدان شادمانی که بگشاد روی بفرمایدش تا سوی شهریار شود تا سخنها کند خواستار ببیند یکی روی دستان سام به دیدار ایشان شود شادکام وزین جا سوی زابلستان شود برآیین خسروپرستان شود چو نوذر بر سام نیرم رسید یکی نو جهان پهلوان را بدید فرود آمد از باره سام سوار گرفتند مر یکدیگر را کنار ز شاه و ز گردان بپرسید سام ازیشان بدو داد نوذر پیام چو بشنید پیغام شاه بزرگ زمین را ببوسید سام سترگ دوان سوی درگاه بنهاد روی چنان کش بفرمود دیهیم جوی چو آمد به نزدیکی شهریار سپهبد پذیره شدش از کنار درفش منوچهر چون دید سام پیاده شد از باره بگذارد گام منوچهر فرمود تا برنشست مر آن پاکدل گرد خسروپرست سوی تخت و ایوان نهادند روی چه دیهیم دار و چه دیهیم جوی منوچهر برگاه بنشست شاد کلاه بزرگی به سر برنهاد به یک دست قارن به یک دست سام نشستند روشندل و شادکام پس آراسته زال را پیش شاه برزین عمود و برزین کلاه گرازان بیاورد سالار بار شگفتی بماند اندرو شهریار بران بر ز بالای آن خوب چهر تو گفتی که آرام جانست و مهر چنین گفت مر سام را شهریار که از من تو این را به زنهاردار بخیره میازارش از هیچ روی به کس شادمانه مشو جز بدوی که فر کیان دارد و چنگ شیر دل هوشمندان و آهنگ شیر پس از کار سیمرغ و کوه بلند وزان تا چرا خوار شد ارجمند یکایک همه سام با او بگفت هم از آشکارا هم اندر نهفت وز افگندن زال بگشاد راز که چون گشت با او سپهر از فراز سرانجام گیتی ز سیمرغ و زال پر از داستان شد به بسیار سال برفتم به فرمان گیهان خدای به البرز کوه اندر آن زشت جای یکی کوه دیدم سراندر سحاب سپهریست گفتی ز خارا بر آب برو بر نشیمی چو کاخ بلند ز هر سوی برو بسته راه گزند بدو اندرون بچهی مرغ و زال تو گفتی که هستند هر دو همال همی بوی مهر آمد از باد اوی به دل راحت آمد هم از یاد اوی ابا داور راست گفتم به راز که ای آفرینندهی بینیاز رسیده بهر جای برهان تو نگردد فلک جز به فرمان تو یکی بندهام با تنی پرگناه به پیش خداوند خورشید و ماه امیدم به بخشایش تست بس به چیزی دگر نیستم دسترس تو این بندهی مرغ پرورده را به خواری و زاری برآورده را همی پر پوشد بجای حریر مزد گوشت هنگام پستان شیر به بد مهری من روانم مسوز به من باز بخش و دلم برفروز به فرمان یزدان چو این گفته شد نیایش همانگه پذیرفته شد بزد پر سیمرغ و بر شد به ابر همی حلقه زد بر سر مرد گبر ز کوه اندر آمد چو ابر بهار گرفته تن زال را بر کنار به پیش من آورد چون دایهای که در مهر باشد ورا مایهای من آوردمش نزد شاه جهان همه آشکاراش کردم نهان بفرمود پس شاه با موبدان ستارهشناسان و هم بخردان که جویند تا اختر زال چیست بران اختر از بخت سالار کیست چو گیرد بلندی چه خواهد بدن همی داستان از چه خواهد زدن ستارهشناسان هم اندر زمان از اختر گرفتند پیدا نشان بگفتند باشاه دیهیم دار که شادان بزی تا بود روزگار که او پهلوانی بود نامدار سرافراز و هشیار و گرد و سوار چو بنشنید شاه این سخن شاد شد دل پهلوان از غم آزاد شد یکی خلعتی ساخت شاه زمین که کردند هر کس بدو آفرین از اسپان تازی به زرین ستام ز شمشیر هندی به زرین نیام ز دینار و خز و ز یاقوت و زر ز گستردنیهای بسیار مر غلامان رومی به دیبای روم همه گوهرش پیکر و زرش بوم زبرجد طبقها و پیروزه جام چه از زر سرخ و چه از سیم خام پر از مشک و کافور و پر زعفران همه پیش بردند فرمان بران همان جوشن و ترگ و برگستوان همان نیزه و تیر و گرز گران همان تخت پیروزه و تاج زر همام مهر یاقوت و زرین کمر وزان پس منوچهر عهدی نوشت سراسر ستایش بسان بهشت همه کابل و زابل و مای و هند ز دریای چین تا به دریای سند ز زابلستان تا بدان روی بست به نوی نوشتند عهدی درست چو این عهد و خلعت بیاراستند پس اسپ جهان پهلوان خواستند چو این کرده شد سام بر پای خاست که ای مهربان مهتر داد و راست ز ماهی بر اندیشه تا چرخ ماه چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه به مهر و به داد و به خوی و خرد زمانه همی از تو رامش برد همه گنج گیتی به چشم تو خوار مبادا ز تو نام تو یادگار فرود آمد و تخت را داد بوس ببستند بر کوههی پیل کوس سوی زابلستان نهادند روی نظاره برو بر همه شهر و کوی چو آمد به نزدیکی نیمروز خبر شد ز سالار گیتی فروز بیاراسته سیستان چون بهشت گلش مشک سارابد و زر خشت بسی مشک و دینار برریختند بسی زعفران و درم بیختند یکی شادمانی بد اندر جهان سراسر میان کهان و مهان هر آنجا که بد مهتری نامجوی ز گیتی سوی سام بنهاد روی که فرخنده بادا پی این جوان برین پاک دل نامور پهلوان چو بر پهلوان آفرین خواندند ابر زال زر گوهر افشاندند نشست آنگهی سام با زیب و جام همی داد چیز و همی راند کام کسی کو به خلعت سزاوار بود خردمند بود و جهاندار بود براندازهشان خلعت آراستند همه پایهی برتری خواستند جهاندیدگان را ز کشور بخواند سخنهای بایسته چندی براند چنین گفت با نامور بخردان که ای پاک و بیدار دل موبدان چنین است فرمان هشیار شاه که لشکر همی راند باید به راه سوی گرگساران و مازندران همی راند خواهم سپاهی گران بماند به نزد شما این پسر که همتای جانست و جفت جگر دل و جانم ایدر بماند همی مژه خون دل برفشاند همی بگاه جوانی و کند آوری یکی بیهده ساختم داوری پسر داد یزدان بیانداختم ز بیدانشی ارج نشناختم گرانمایه سیمرغ برداشتش همان آفریننده بگماشتش بپرورد او را چو سرو بلند مرا خوار بد مرغ را ارجمند چو هنگام بخشایش آمد فراز جهاندار یزدان بمن داد باز بدانید کاین زینهار منست به نزد شما یادگار منست گرامیش دارید و پندش دهید همه راه و رای بلندش دهید سوی زال کرد آنگهی سام روی که داد و دهش گیر و آرام جوی چنان دان که زابلستان خان تست جهان سر به سر زیر فرمان تست ترا خان و مان باید آبادتر دل دوستداران تو شادتر کلید در گنجها پیش تست دلم شاد و غمگین به کم بیش تست به سام آنگهی گفت زال جوان که چون زیست خواهم من ایدر نوان جدا پیشتر زین کجا داشتی مدارم که آمد گه آشتی کسی کو ز مادر گنه کار زاد من آنم سزد گر بنالم ز داد گهی زیر چنگال مرغ اندرون چمیدن به خاک و چریدن ز خون کنون دور ماندم ز پروردگار چنین پروراند مرا روزگار ز گل بهرهی من بجز خار نیست بدین با جهاندار پیگار نیست بدو گفت پرداختن دل سزاست بپرداز و بر گوی هرچت هواست ستاره شمر مرد اخترگرای چنین زد ترا ز اختر نیک رای که ایدر ترا باشد آرامگاه هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه گذر نیست بر حکم گردان سپهر هم ایدر بگسترد بایدت مهر کنون گرد خویش اندرآور گروه سواران و مردان دانش پژوه بیاموز و بشنو ز هر دانشی که یابی ز هر دانشی رامشی ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ همه دانش و داد دادن بسیچ بگفت این و برخاست آوای کوس هوا قیرگون شد زمین آبنوس خروشیدن زنگ و هندی درای برآمد ز دهلیز پرده سرای سپهبد سوی جنگ بنهاد روی یکی لشکری ساخته جنگجوی بشد زال با او دو منزل براه بدان تا پدر چون گذارد سپاه پدر زال را تنگ در برگرفت شگفتی خروشیدن اندر گرفت بفرمود تا بازگردد ز راه شود شادمان سوی تخت و کلاه بیامد پر اندیشه دستان سام که تا چون زید تا بود نیک نام نشست از بر نامور تخت عاج به سر بر نهاد آن فروزنده تاج ابا یاره و گرزهی گاو سر ابا طوق زرین و زرین کمر ز هر کشوری موبدانرا بخواند پژوهید هر کار و هر چیز راند ستاره شناسان و دین آوران سواران جنگی و کینآوران شب و روز بودند با او به هم زدندی همی رای بر بیش و کم چنان گشت زال از بس آموختن تو گفتی ستارهست از افروختن به رای و به دانش به جایی رسید که چون خویشتن در جهان کس ندید بدین سان همی گشت گردان سپهر ابر سام و بر زال گسترده مهر چنان بد که روزی چنان کرد رای که در پادشاهی بجنبد ز جای برون رفت با ویژهگردان خویش که با او یکی بودشان رای و کیش سوی کشور هندوان کرد رای سوی کابل و دنبر و مرغ و مای به هر جایگاهی بیاراستی می و رود و رامشگران خواستی گشاده در گنج و افگنده رنج برآیین و رسم سرای سپنج ز زابل به کابل رسید آن زمان گرازان و خندان و دل شادمان یکی پادشا بود مهراب نام زبر دست با گنج و گسترده کام به بالا به کردار آزاده سرو به رخ چون بهار و به رفتن تذرو دل بخردان داشت و مغز ردان دو کتف یلان و هش موبدان ز ضحاک تازی گهر داشتی به کابل همه بوم و برداشتی همی داد هر سال مر سام ساو که با او به رزمش نبود ایچ تاو چو آگه شد از کار دستان سام ز کابل بیامد بهنگام بام ابا گنج و اسپان آراسته غلامان و هر گونهای خواسته ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر ز دیبای زربفت و چینی حریر یکی تاج با گوهر شاهوار یکی طوق زرین زبرجد نگار چو آمد به دستان سام آگهی که مهراب آمد بدین فرهی پذیره شدش زال و بنواختش به آیین یکی پایگه ساختش سوی تخت پیروزه باز آمدند گشاده دل و بزم ساز آمدند یکی پهلوانی نهادند خوان نشستند بر خوان با فرخان گسارندهی می میآورد و جام نگه کرد مهراب را پورسام خوش آمد هماناش دیدار او دلش تیز تر گشت در کار او چو مهراب برخاست از خوان زال نگه کرد زال اندر آن برز و یال چنین گفت با مهتران زال زر که زیبندهتر زین که بندد کمر یکی نامدار از میان مهان چنین گفت کای پهلوان جهان پس پردهی او یکی دخترست که رویش ز خورشید روشنترست ز سر تا به پایش به کردار عاج به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج بران سفت سیمنش مشکین کمند سرش گشته چون حلقهی پایبند رخانش چو گلنار و لب ناردان ز سیمین برش رسته دو ناروان دو چشمش بسان دو نرگس بباغ مژه تیرگی برده از پر زاغ دو ابرو بسان کمان طراز برو توز پوشیده ازمشک ناز بهشتیست سرتاسر آراسته پر آرایش و رامش و خواسته برآورد مر زال را دل به جوش چنان شد کزو رفت آرام وهوش شب آمد پر اندیشه بنشست زال به نادیده برگشت بیخورد و هال چو زد بر سر کوه بر تیغ شید چو یاقوت شد روی گیتی سپید در بار بگشاد دستان سام برفتند گردان به زرین نیام در پهلوان را بیاراستند چو بالای پرمایگان خواستند برون رفت مهراب کابل خدای سوی خیمهی زال زابل خدای چو آمد به نزدیکی بارگاه خروش آمد از در که بگشای راه بر پهلوان اندرون رفت گو بسان درختی پر از بار نو دل زال شد شاد و بنواختش ازان انجمن سر برافراختش بپرسید کز من چه خواهی بخواه ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه بدو گفت مهراب کای پادشا سرافراز و پیروز و فرمان روا