شاهنامه/داستان دوازدهرخ ۳
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان دوازدهرخ ۲ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان دوازدهرخ ۴ |
مرا هوش و جان و جهان این یکیست | بچشمم چنین جان او خوار نیست | |
بدو گفت گودرز کای مهربان | جز این برد باید بوی بر گمان | |
که هر چند بیژن جوانست و نو | بهر کار دارد خرد پیشرو | |
و دیگر که این جای کین جستنست | جهان را ز آهرمنان شستنست | |
بکین سیاوش بفرمان شاه | نشاید بپیوند کردن نگاه | |
و گر بارد از ابر پولاد تیغ | نشاید که دارم ما جان دریغ | |
نشاید شکستن دلش را بجنگ | بگوشیدنش جامهی نام و ننگ | |
که چون کاهلی پیشه گیرد جوان | بماند منش پست و تیره روان | |
چو پاسخ چنین یافت چاره نبود | یکی با پسر نیز بند آزمود | |
بگودرز گفت ای جهان پهلوان | بجایی که پیکار خیزد بجان | |
مرا خود شب و روز کارست پیش | چرا داد باید مرا جان خویش | |
نه فرزند باید نه گنج و سپاه | نه آزرم سالار و فرمان شاه | |
اگر جنگ جوید سلیحش کجاست | زره دارد از من چه بایدش خواست | |
چنین گفت پیش پدر رزمساز | که ما را بدرع تو ناید نیاز | |
برانی که اندر جهان سربسر | بدرع تو جویند مردان هنر | |
چو درع سیاوش نباشد بجنگ | نجویند گردنکشان نام و ننگ | |
برانگیخت اسب از میان سپاه | که آید ز لشکر بوردگاه | |
چو از پیش گودرز شد ناپدید | دل گیو ز اندوه او بردمید | |
پشیمان شد از درد دل خون گریست | نگر تا غم و مهر فرزند چیست | |
یکی بسمان برفرازید سر | پر از خون دل از درد خسته جگر | |
بدادار گفت ار جهانداوری | یکی سوی این خستهدل بنگری | |
نسوزی تو از جان بیژن دلم | که ز آب مژه تا دل اندر گلم | |
بمن بازبخشش تو ای کردگار | بگردان ز جانش بد روزگار | |
بیامد پراندیشه دل پهلوان | پراز خون دل ازبهر رفته جوان | |
بدل گفت خیره بیازردمش | چرا خواسته پیش ناوردمش | |
گر او را ز هومان بد آید بسر | چه باید مرا درع و تیغ و کمر | |
بمانم پر از حسرت و درد و خشم | پر از آرزو دل پر از آب چشم | |
وزانجا دمان هم بکردار گرد | بپیش پسر شد بجای نبرد | |
بدو گفت ما را چه داری بتنگ | همی تیزی آری بجای درنگ | |
سیه مار چندان دمد روز جنگ | که از ژرف دریا برآید نهنگ | |
درفشیدن ماه چندان بود | که خورشید تابنده پنهان بود | |
کنون سوی هومان شتابی همی | ز فرمان من سر بتابی همی | |
چنین برگزینی همی رای خویش | ندانی که چون آیدت کار پیش | |
بدو گفت بیژن که ای نیو باب | دل من ز کین سیاوش متاب | |
که هومان نه از روی وز آهنست | نه پیل ژیان و نه آهرمنست | |
یکی مرد جنگست و من جنگجوی | ازو برنتابم ببخت تو روی | |
نوشته مگر بر سرم دیگرست | زمانه بدست جهانداورست | |
اگر بودنی بود دل را بغم | سزد گر نداری نباشی دژم | |
چو بنشید گفتار پور دلیر | میان بستهی جنگ برسان شیر | |
فرودآمد از دیزهی راهجوی | سپر داد و درع سیاوش بدوی | |
بدو گفت گر کارزارت هواست | چنین بر خرد کام تو پادشاست | |
برین بارهی گامزن برنشین | که زیر تو اندر نوردد زمین | |
سلیحم همیدون بکار آیدت | چو با اهرمن کارزار آیدت | |
چو اسب پدر دید بر پای پیش | چو باد اندر آمد ز بالای خویش | |
بران بارهی خسروی برنشست | کمربست و بگرفت گرزش بدست | |
یکی ترجمان را ز لشکر بجست | که گفتار ترکان بداند درست | |
بیامد بسان هژبر ژیان | بکین سیاوش بسته میان | |
چو بیژن بنزدیک هومان رسید | یکی آهنین کوه پوشیده دید | |
ز جوشن همه دشت روشن شده | یکی پیل در زیر جوشن شده | |
ازان پس بفرمود تا ترجمان | یکی بانگ برزد بران بدگمان | |
که گر جنگ جویی یگی بازگرد | که بیژن همی با تو جوید نبرد | |
همی گوید ای رزم دیده سوار | چه پویانی اسب اندرین مرغزار | |
کز افراسیاب اندر آیدت بد | ز توران زمین بر تو نفرین سزد | |
بکینه پیافگنده و بدخوی | ز ترکان گنهکارتر کس توی | |
عنان بازکش زین تگاور هیون | کت اکنون ز کینه بجوشید خون | |
یکی برگزین جایگاه نبرد | بدشت و در و کوه با من بگرد | |
وگر در میان دو رویه سپاه | بگردی بلاف از پی نام و جاه | |
کجا دشمن و دوست بیند ترا | دل اکنون کجا برگزیند ترا | |
چو بشنید هومان بدو گفت زه | زره را بکینم تو بستی گره | |
ز یزدان سپاس و بدویم پناه | کت آورد پیشم بدین رزمگاه | |
بلشکر بران سان فرستمت باز | که گیو از تو ماند بگرم و گداز | |
سرت را ز تن دور مانم نه دیر | چنان کز تبارت فراوان دلیر | |
چه سودست کمد بنزدیک شب | رو اکنون بزنهار تاریک شب | |
من اکنون یکی باز لشگر شوم | بشبگیر نزدیک مهتر شوم | |
وزآنجا دمان گردن افراخته | بیایم نبرد ترا ساخته | |
چنین پاسخ آورد بیژن که شو | پست باد و آهرمنت پیشرو | |
همه دشمنان سربسر کشته باد | گر آواره از جنگ برگشته باد | |
چو فردا بیایی بوردگاه | نبیند ترا نیز شاه و سپاه | |
سرت را چنان دور مانم ز پای | کزان پس بلشکر نیایدت رای | |
وزآن جایگه روی برگاشتند | بشب دشت پیکار بگذاشتند | |
بلشکر گه خویش بازآمدند | بر پهلوانان فراز آمدند | |
همه شب بخواب اند آسیب شیب | ز پیکارشان دل شده ناشکیب | |
سپیده چو از کوه سربردمید | شد آن دامن تیره شب ناپدید | |
بپوشید هومان سلیح نبرد | سخن پیش پیران همه یاد کرد | |
که من بیژن گیو را خواستم | همه شب همی جنگش آراستم | |
یکی ترجمان را ز لشکر بخواند | بگلگون بادآورش برنشاند | |
که رو پیش بیژن بگویش که زود | بیایی دمان گر من آیم چو دود | |
فرستاده برگشت و با او بگفت | که با جان پاکت خرد باد جفت | |
سپهدار هومان بیامد چو گرد | بدان تا ز بیژن بجوید نبرد | |
چو بشنید بیژن بیامد دمان | بسیچیده جنگ با ترجمان | |
بپشت شباهنگ بر بسته تنگ | چو جنگی پلنگی گرازان بجنگ | |
زره با گره بر بر پهلوی | درفشان سر از مغفر خسروی | |
بهومان چنین گفت کای بادسار | ببردی ز من دوش سر یاددار | |
امیدستم امروز کین تیغ من | سرت را ز بن بگسلاند ز تن | |
که از خاک خیزد ز خون تو گل | یکی داستان اندر آری بدل | |
که با آهوان گفت غرم ژیان | که گر دشت گردد همه پرنیان | |
ز دامی که پای من آزادگشت | نپویم بران سوی آباد دشت | |
چنین داد پاسخ که امروز گیو | بماند جگر خسته بر پور نیو | |
بچنگ منی در بسان تذرو | که بازش برد بر سر شاخ سرو | |
خروشان و خون از دو دیده چکان | کشانش بچنگال و خونش مکان | |
بدو گفت بیژن که تا کی سخن | کجا خواهی آهنگ آورد کن | |
بکوه کنابد کنی کارزار | اگر سوی زیبد برآرای کار | |
که فریادرسمان نباشد ز دور | نه ایران گراید بیاری نه تور | |
برانگیختند اسب و برخاست گرد | بزه بر نهاده کمان نبرد | |
دو خونی برافراخته سر بماه | چنان کینهور گشته از کین شاه | |
ز کوه کنابد برون تاختند | سران سوی هامون برافراختند | |
برفتند چندانک اندر زمی | ندیدند جایی پی آدمی | |
نه بر آسمان کرگسان را گذر | نه خاکش سپرده پی شیر نر | |
نه از لشکران یار و فریادرس | بپیرامن اندر ندیدند کس | |
نهادند پیمان که با ترجمان | نباشند در چیرگی بدگمان | |
بدان تا بد و نیک با شهریار | بگویند ازین گردش روزگار | |
که کردار چون بود و پیکار چون | چه زاری رسید اندرین دشت خون | |
بگفتند و زاسبان فرود آمدند | ببند زره بر کمر برزدند | |
بر اسبان جنگی سواران جنگ | یکی برکشیدند چون سنگ تنگ | |
چو بر بادپایان ببستند زین | پر از خشم گردان و دل پر ز کین | |
کمانها چوبایست برخاستند | بمیدان تنگ اندرون تاختند | |
چپ و راست گردان و پیچان عنان | همان نیزه و آب داده سنان | |
زرهشان درآورد شد لخت لخت | نگر تا کرا روز برگشت و بخت | |
دهنشان همی از تبش مانده باز | بب و بسایش آمد نیاز | |
پس آسوده گشتند و دم برزدند | بران آتش تیز نم برزدند | |
سپر برگرفتند و شمشیر تیز | برآمد خروشیدن رستخیز | |
چو بر درفشان که از تیره میغ | همی آتش افروخت ازهردو تیغ | |
زآهن بدان آهن آبدار | نیامد بزخم اندرون تابدار | |
بکردارآتش پرنداوران | فرو ریخت ازدست کنداوران | |
نبد دسترسشان بخون ریختن | نشد سیر دلشان زآویختن | |
عمود از پس تیغ برداشتند | از اندازه پیکار بگذاشتند | |
ازان پس بران بر نهادند کار | که زور آزمایند در کارزار | |
بدین گونه جستند ننگ و نبرد | که از پشت زین اندر آرند مرد | |
کمربند گیرد کرا زور بیش | رباید ز اسب افگند خوار پیش | |
ز نیروی گردان دوال رکیب | گسست اندر آوردگاه از نهیب | |
همیدون نگشتند ز اسبان جدا | نبودند بر یکدگر پادشا | |
پس از اسب هر دو فرود آمدند | ز پیکار یکبار دم برزدند | |
گرفته بدست اسپشان ترجمان | دو جنگی بکردار شیر دمان | |
بدان ماندگی باز برخاستند | بکشتی گرفتن بیاراستند | |
زشبگیر تا سایه گسترد شید | دو خونی ازین سان به بیم و امید | |
همی رزم جستند یک با دگر | یکی را ز کینه نه برگشت سر | |
دهن خشک و غرقه شده تن در آب | ازان رنج و تابیدن آفتاب | |
وزان پس بدستوری یکدگر | برفتند پویان سوی آبخور | |
بخورد آب و برخاست بیژن بدرد | ز دادار نیکی دهش یاد کرد | |
تن از درد لرزان چو از باد بید | دل از جان شیرین شده ناامید | |
بیزدان چنین گفت کای کردگار | تو دانی نهان من و آشکار | |
اگر داد بینی همی جنگ ما | برین کینه جستن بر آهنگ ما | |
ز من مگسل امروز توش مرا | نگه دار بیدار هوش مرا | |
جگر خسته هومان بیامد چو زاغ | سیه گشت از درد رخ چون چراغ | |
بدان خستگی باز جنگ آمدند | گرازان بسان پلنگ آمدند | |
همی زور کرد این بران آن برین | گه این را بسودی گه آنرا زمین | |
ز بیژن فزون بود هومان بزور | هنر عیب گردد چو برگشت هور | |
ز هر گونه زور آزمودند و بند | فراز آمد آن بند چرخ بلند | |
بزد دست بیژن بسان پلنگ | ز سر تا میانش بیازید چنگ | |
گرفتش بچپ گردن و راست ران | خم آورد پشت هیون گران | |
برآوردش از جای و بنهاد پست | سوی خنجر آورد چون باد دست | |
فرو برد و کردش سر از تن جدا | فگندش بسان یکی اژدها | |
بغلتید هومان بخاک اندرون | همه دشت شد سربسر جوی خون | |
نگه کرد بیژن بدان پیلتن | فگنده چو سرو سهی بر چمن | |
شگفت آمدش سخت و برگشت ازوی | سوی کردگار جهان کرد روی | |
که ای برتر از جایگاه و زمان | ز جان سخنگوی و روشنروان | |
توی تو که جز تو جهاندار نیست | خرد را بدین کار پیکار نیست | |
مرا زین هنر سربسر بهره نیست | که با پیل کین جستنم زهره نیست | |
بکین سیاوش بریدمش سر | بهفتاد خون برادر پدر | |
روانش روان ورا بنده باد | بچنگال شیران تنش کنده باد | |
سرش را بفتراک شبرنگ بست | تنش را بخاک اندر افگند پست | |
گشاده سلیح و گسسته کمر | تنش جای دیگر دگر جای سر | |
زمانه سراسر فریبست و بس | بسختی نباشدت فریادرس | |
جهان را نمایش چو کردار نیست | سپردن بدو دل سزاوار نیست | |
بترسید ازو یار هومان چو دید | که بر مهتر او چنان بد رسید | |
چو شد کار هومان ویسه تباه | دوان ترجمانان هر دو سپاه | |
ستایشکنان پیش بیژن شدند | چو پیش بت چین برهمن شدند | |
بدو گفت بیژن مترس از گزند | که پیمان همانست و بگشاد بند | |
تو اکنون سوی لشکر خویش پوی | ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی | |
بشد ترجمان بیژن آمد دمان | بکوه کنابد بزه بر کمان | |
چو بیژن نگه کرد زان رزمگاه | نبودش گذر جز بتوران سپاه | |
بترسید از انبوه مردم کشان | که یابند زان کار یکسر نشان | |
بجنگ اندر آیند برسان کوه | بسنده نباشد مگر با گروه | |
برآهخت درع سیاوش ز سر | بخفتان هومان بپوشید بر | |
بران چرمهی پیلپیکر نشست | درفش سر نامداران بدست | |
برفت و بران دشت کرد آفرین | بران بخت بیدار و فرخ زمین | |
چو آن دیدهبانان لشکر ز دور | درفش و نشان سپهدار تور | |
بدیدند زان دیده برخاستند | بشادی خروشیدن آراستند | |
طلایه هیونی برافگند زود | بنزدیک پیران بکردار دود | |
که هومان بپیروزی شهریار | دوان آمد از مرکز کارزار | |
درفش سپهدار ایران نگون | تنش غرقه مانده بخاک اندرون | |
همه لشکرش برگرفته خروش | بهومان نهاده سپهدار گوش | |
چو بیژن میان دو رویه سپاه | رسید اندران سایهی تاج و گاه | |
بتوران رسید آن زمان ترجمان | بگفت آنچ دید از بد بدگمان | |
هم آنگه بپیران رسید آگهی | که شد تیره آن فر شاهنشهی | |
سبک بیژن اندر میان سپاه | نگونسار کرد آن درفش سیاه | |
چو آن دیدهبانان ایران سپاه | نگون یافتند آن درفش سیاه | |
سوی پهلوان روی برگاشتند | وزان دیده گه نعره برداشتند | |
وزآنجا هیونی بسان نوند | طلایه سوی پهلوان برفگند | |
که بیژن بپروزی آمد چو شیر | درفش سیه را سر آورده زیر | |
چو دیوانگان گیو گشته نوان | بهرسو خروشان و هر سو دوان | |
همی آگهی جست زان نیوپور | همی ماتم آورد هنگام سور | |
چو آگاهی آمد ز بیژن بدوی | دمان پیش فرزند بنهاد روی | |
چو چشمش بروی گرامی رسید | ز اسب اندر آمد چنان چون سزید | |
بغلتید و بنهاد بر خاک سر | همی آفرین خواند بر دادگر | |
گرفتش ببر باز فرزند را | دلیر و جوان و خردمند را | |
وزآنجا دمان سوی سالار شاه | ستایش کنان برگرفتند راه | |
چو دیدند مر پهلوان را ز دور | نبیره فرود آمد از اسب تور | |
پر از خون سلیح و پر از خاک سر | سرگرد هومان بفتراک بر | |
بپیش نیا رفت بیژن چو دود | همی یاد کرد آن کجا رفته بود | |
سلیح و سر و اسب هومان گرد | به پیش سپهدار گودرز برد | |
ز بیژن چنان شاد شد پهلوان | که گفتی برافشاند خواهد روان | |
گرفت آفرین پس بدادار بر | بران اختر و بخت بیدار بر | |
بگنجور فرمود پس پهلوان | که تاج آر با جامهی خسروان | |
گهربافته پیکر و بوم زر | درفشان چو خورشید تاج و کمر | |
ده اسب آوریدند زرین لگام | پریروی زرین کمر ده غلام | |
بدو داد و گفت از گه سام شیر | کسی ناورید اژدهایی بزیر | |
گشادی سپه را بدین جنگ دست | دل شاه ترکان بهم بر شکست | |
همه لشکر شاه ایران چو شیر | دمان و دنان بادپایان بزیر | |
وز اندوه پیران برآورد خشم | دل از درد خسته پر از آب چشم | |
بنستیهن آنگه فرستاد کس | که ای نامور گرد فریادرس | |
سزد گر کنی جنگ را تیز چنگ | بکین برادر نسازی درنگ | |
بایرانیان بر شبیخون کنی | زمین را بخون رود جیحون کنی | |
ببر ده هزار آزموده سوار | کمر بسته بر کینه و کارزار | |
مگر کین هومان تو بازآوری | سر دشمنان را بگاز آوری | |
چو رفتی بنزدیک لشکر فراز | سپه را یکی سوی هومان بساز | |
بدو گفت نستیهن ایدون کنم | که از خون زمین رود جیحون کنم | |
دو بهره چو از تیره شب درگذشت | ز جوش سواران بجوشید دشت | |
گرفتند ترکان همه تاختن | بدان تاختن گردن افراختن | |
چو نستیهن آن لشکر کینهخواه | بیاورد نزدیک ایران سپاه | |
سپیدهدمان تا بدانجا رسید | چو از دیده گه دیدهبانش بدید | |
چو کارآگهان آگهی یافتند | سبک سوی گودرز بشتافتند | |
که آمد سپاهی چو کوه روان | که گویی ندارند گویا زبان | |
بران سان که رسم شبیخون بود | سپهدار داند که آن چون بود | |
بلشکر بفرمود پس پهلوان | که بیدار باشید و روشنروان | |
بخواند آن زمان بیژن گیو را | ابا تیغزن لشکر نیو را | |
بدو گفت نیک اختر و کام تو | شکسته دل دشمن از نام تو | |
ببر هرک باید ز گردان من | ازین نامداران و مردان من | |
پذیره شو این تاختن را چو شیر | سپاه اندر آورد به مردی بزیر | |
گزین کرد بیژن ز لشکر سوار | دلیران و پرخاشجویان هزار | |
رسیدند پس یک بدیگر فراز | دو لشکر پر از کینه و رزمساز | |
همه گرزها بر کشیدند پاک | یکی ابر بست از بر تیره خاک | |
فرود آمد از کوه ابر سیاه | بپوشید دیدار توران سپاه | |
سپهدار چون گرد تیره بدید | کزو لشکر ترک شد ناپدید | |
کمانها بفرمود کردن بزه | برآمد خروش از مهان و ز که | |
چو بیژن به نستیهن اندر رسید | درفش سر ویسگان را بدید | |
هوا سربسر گشته زنگارگون | زمین شد بکردار دریای خون | |
ز ترکان دو بهره فتاده نگون | بزیر پی اسب غرقه بخون | |
یکی تیر بر اسب نستیهنا | رسید از گشاد و بر بیژنا | |
ز درد اندر آمد تگاور بروی | رسید اندرو بیژن جنگجوی | |
عمودی بزد بر سر ترگدار | تهی ماند ازو مغز و برگشت کار | |
چنین گفت بیژن بایرانیان | که هر کو ببندد کمر بر میان | |
بجز گرز و شمشیر گیرد بدست | کمان بر سرش بر کنم پاک پست | |
که ترکان بدیدن پری چهرهاند | بجنگ از هنر پاک بیبهرهاند | |
دلیری گرفتند کنداوران | کشیدند لشکر پرندآوران | |
چو پیلان همه دشت بر یکدگر | فگنده ز تنها جدا مانده سر | |
ازان رزمگه تا بتوران سپاه | دمان از پس اندر گرفتند راه | |
چو پیران ندید آن زمان با سپاه | برادر بدو گشت گیتی سیاه | |
بکارآگهان گفت زین رزمگاه | هیونی بتازد بوردگاه | |
که آردنشانی ز نستیهنم | وگرنه دو دیده ز سر برکنم | |
هیونی برون تاختند آن زمان | برفت و بدید و بیامد دمان | |
که نستیهن آنک بدان رزمگاه | ابا نامداران توران سپاه | |
بریده سرافگنده بر سان پیل | تن از گرز خسته بکردار نیل | |
چو بشنید پیران برآمد بجوش | نماند آن زمان با سپهدار هوش | |
همی کند موی و همی ریخت آب | ازو دور شد خورد و آرام و خواب | |
بزد دست و بدرید رومی قبای | برآمد خروشیدن های های | |
همی گفت کای کردگار جهان | همانا که با تو بدستم نهان | |
که بگسست از بازوان زور من | چنین تیره شد اختر و هور من | |
دریغ آن هژبر افن گردگیر | جوان دلاور سوار هژیر | |
گرامی برادر جهانبان من | سر ویسگان گرد هومان من | |
چو نستیهن آن شیر شرزه بجنگ | که روباه بودی بجنگش پلنگ | |
کرا یابم اکنون بدین رزمگاه | بجنگ اندر آورد باید سپاه | |
بزد نای رویین و بربست کوس | هوا نیلگون شد زمین آبنوس | |
ز کوه کنابد برون شد سپاه | بشد روشنایی ز خورشید و ماه | |
سپهدار ایران بزد کرنای | سپاه اندر آورد و بگرفت جای | |
میان سپه کاویانی درفش | بپیش اندرون تیغهای بنفش | |
همه نامدارن پرخاشخر | ابا نیزه و گرزهی گاوسر | |
سپیدهدمان اندر آمد سپاه | به پیکار تا گشت گیتی سیاه | |
برفتند زان پی به بنگاه خویش | بخیمه شد این، آن بخرگاه خویش | |
سپهدار ایران به زیبد رسید | از اندیشه کردن دلش بردمید | |
همی گفت کامروز رزمی گران | بکردیم و کشتیم ازیشان سران | |
گمانی برم زانک پیران کنون | دواند سوی شاه ترکان هیون | |
وزو یار خواهد بجنگ سپاه | رسانم کنون آگهی من بشاه | |
نویسندهی نامه را خواند و گفت | برآورد خواهم نهان از نهفت | |
اگر برگشایی تو لب را ز بند | زبان آورد بر سرت برگزند | |
یکی نامه فرمود نزدیک شاه | بگاه کردن ز کار سپاه | |
بخسرو نمود آن کجا رفته بود | سخن هرچ پیران بود گفته بود | |
فرستادن گیو و پیوند و مهر | نمودن بدو کار گردان سپهر | |
ز پاسخ که دادند مر گیو را | بزرگان و فرزانهی نیو را | |
وزان لشکری کز پسش چون پلنگ | بیاورد سوی کنابد بجنگ | |
ازان پس کجا رزمگه ساختند | وزان رزم دلرا بپرداختند | |
ز هومان و نستیهن جنگجوی | سراسر همه یاد کرد اندر اوی | |
ز کردار بیژن که روز نبرد | بدان گرزداران توران چه کرد | |
سخن سربسر چون همه گفته بود | ز پیکار و جنگ آن کجا رفته بود | |
بپردخت زان پس بافراسیاب | که با لشکر آمد بنزدیک آب | |
گر او از لب رود جیحون سپاه | بایران گذارد سپه را براه | |
تو دانی که با او نداریم پای | ایا فرخجسته جهان کدخدای | |
مگر خسرو آید بپشت سپاه | بسر بر نهد بندگانرا کلاه | |
ور ایدونک پیران کند دست پیش | بخواهد سپه یاور از شاه خویش | |
بخسرو رسد زان سپس آگهی | ک با او چه سازد ببختت رهی | |
و دیگر که از رستم دیو بند | ز لهراسب وز اشکش هوشمند | |
ز کردار ایشان به کهتر خبر | رساند مگر شاه پیروزگر | |
چو نامه بمهر اندر آورد و بند | بفرمود تا بر ستور نوند | |
تشستنگه خسروی ساختند | فراوان تگاور برون تاختند | |
بفرمود تا رفت پیشش هجیر | جوانی بکردار هشیار و پیر | |
بگفت آن سخن سربسر پهلوان | بپیش هشیوار پور جوان | |
بدو گفت کای پور هشیاردل | یکی تیز گردان بدین کاردل | |
اگر مر تو را نزد من دستگاه | همی جست باید کنونست گاه | |
چو بستانی این نامه هم در زمان | برو هم بکردار باد دمان | |
شب و روز ماسای و سر بر مخار | ببر نامهی من بر شهریار | |
بپدرود کردن گرفتش ببر | برون آمد از پیش فرخ پدر | |
ز لشکر دو تن را بر خویش خواند | سبکشان باسب تگاور نشاند | |
برون شد ز پردهسرای پدر | بهر منزلی بر هیونی دگر | |
خور و خواب و آرامشان بر ستور | چه تاریکی شب چه تابنده هور | |
بران گونه پویان براه آمدند | بیک هفته نزدیک شاه آمدند | |
چو از راه ایران بیامد سوار | کس آمد بر خسرو نامدار | |
پذیره فرستاد شماخ را | چه مایه دلیران گستاخ را | |
بپرسید چون دید روی هجیر | که ای پهلوانزادهی شیرگیر | |
درودست باری که بس ناگهان | رسیدی به نزدیک شاه جهان | |
بفرمود تا پرده برداشتند | باسبش ز درگاه بگذاشتند | |
هجیر اندر آمد چو خسرو بدوی | نگه کرد پیشش بمالید روی | |
بپرسید بسیار و بنشاندش | هزاران هجیر آفرین خواندش | |
ز گوهر یکی تاج پیروزه شاه | بسر بر نهادش چو رخشنده ماه | |
ز گودرز وز مهتران سپاه | ز هر یک یکایک بپرسید شاه | |
درود بزرگان بخسرو بداد | همه کار لشکر برو کرد یاد | |
بدو داد پس نامهی پهلوان | جوان خردمند روشنروان | |
نویسنده را پیش بنشاندند | بفرمود تا نامه برخواندند | |
چو برخواند نامه بخسرو دبیر | ز یاقوت رخشان دهان هجیر | |
بیاگند وزان پس بگنجور گفت | که دینار و دیبا بیار از نهفت | |
بیاورد بدره چو فرمان شنید | همی ریخت تا شد سرش ناپدید | |
بیاورد پس جامه زرنگار | چنانچون بود از در شهریار | |
همیدون ببردند پیش هجیر | ابا زین زرین ده اسب هژیر | |
بیارانش بر خلعت افگند نیز | درم داد و دینار و هرگونه چیز | |
ازان پس جو از جای برخاستند | نشستنگه می بیاراستند | |
هجیر و بزرگان خسروپرست | گرفتند یکسر همه می بدست | |
نشستند یک روز و یک شب بهم | همی رای زد خسرو از بیش و کم | |
بشبگیر خسرو سر و تن بشست | بپیش جهانداور آمد نخست | |
بپوشید نو جامهی بندگی | دو دیده چو ابری ببارندگی | |
دوتایی شده پشت و بنهاد سر | همی آفرین خواند بر دادگر | |
ازو خواست پیروزی و فرهی | بدو جست دیهیم و تخت مهی | |
بیزدان بنالید ز افراسیاب | بدرد از دو دیده فرو ریخت آب | |
وزآنجا بیامد چو سرو سهی | نشست از برگاه شاههنشهی | |
دبیر خردمند را پیش خواند | سخنهای بایسته با او براند | |
چو آن نامه را زود پاسخ نوشت | پدید آورید اندرو خوب و زشت | |
نخست آفرین کرد بر کردگار | کزو دید نیک و بد روزگار | |
دگر آفرین کرد بر پهلوان | که جاوید بادی و روشنروان | |
خجسته سپهدار بسیار هوش | همه رای و دانش همه جنگ و جوش | |
خداوند گوپال و تیغ بنفش | فروزندهی کاویانی درفش | |
سپاس از جهاندار یزدان ما | که پیروز بودند گردان ما | |
از اختر ترا روشنایی نمود | ز دشمن برآورد ناگاه دود |