شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۲
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۱ | شاهنامه (پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۲) از فردوسی |
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۳ |
همه روی کشور نگهبان نشاند | چو ایمن شد از دشت لشکر براند | |
ز دریا به راه الانان کشید | یکی مرز ویران و بیکار دید | |
به آزادگان گفت ننگست این | که ویران بود بوم ایران زمین | |
نشاید که باشیم همداستان | که دشمن زند زین نشان داستان | |
ز لشکر فرستادهای برگزید | سخنگوی و دانا چنان چون سزید | |
بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی | بدین مرزبانان لشکر بگوی | |
شنیدم ز گفتار کارآگهان | سخن هرچ رفت آشکار و نهان | |
که گفتید ما را ز کسری چه باک | چه ایران بر ما چه یک مشت خاک | |
بیابان فراخست و کوهش بلند | سپاه از در تیر و گرز و کمند | |
همه جنگجویان بیگانهایم | سپاه و سپهبد نه زین خانهایم | |
کنون ما به نزد شما آمدیم | سراپرده و گاه و خیمه زدیم | |
در و غار جای کمین شماست | بر و بوم و کوه و زمین شماست | |
فرستاده آمد بگفت این سخن | که سالار ایران چه افگند بن | |
سپاه الانی شدند انجمن | بزرگان فرزانه و رای زن | |
سپاهی که شان تاختن پیشه بود | وز آزادمردی کماندیشه بود | |
از ایشان بدی شهر ایران ببیم | نماندی بکس جامه و زر و سیم | |
زن و مرد با کودک و چارپای | به هامون رسیدی نماندی بجای | |
فرستاده پیغام شاه جهان | بدیشان بگفت آشکار و نهان | |
رخ نامداران ازان تیره گشت | دل از نام نوشینروان خیره گشت | |
بزرگان آن مرز و کنداوران | برفتند با باژ و ساو گران | |
همه جامه و برده و سیم و زر | گرانمایه اسبان بسیار مر | |
از ایشان هر آنکس که پیران بدند | سخنگوی و دانشپذیران بدند | |
همه پیش نوشینروان آمدند | ز کار گذشته نوان آمدند | |
چو پیش سراپردهی شهریار | رسیدند با هدیه و با نثار | |
خروشان و غلتان به خاک اندرون | همه دیده پر خاک و دل پر ز خون | |
خرد چون بود با دلاور به راز | به شرم و به پوزش نیاید نیاز | |
بر ایشان ببخشود بیدار شاه | ببخشید یک سر گذشته گناه | |
بفرمود تا هرچ ویران شدست | کنام پلنگان و شیران شدست | |
یکی شارستانی برآرند زود | بدو اندرون جای کشت و درود | |
یکی بارهای گردش اندر بلند | بدان تا ز دشمن نیابد گزند | |
بگفتند با نامور شهریار | که ما بندگانیم با گوشوار | |
برآریم ازین سان که فرمود شاه | یکی باره و نامور جایگاه | |
وزان جایگه شاه لشکر براند | به هندوستان رفت و چندی بماند | |
به فرمان همه پیش او آمدند | به جان هر کسی چارهجو آمدند | |
ز دریای هندوستان تا دو میل | درم بود با هدیه و اسب و پیل | |
بزرگان همه پیش شاه آمدند | ز دوده دل و نیکخواه آمدند | |
بپرسید کسری و بنواختشان | براندازه بر پایگه ساختشان | |
به دل شاد برگشت ز آن جایگاه | جهانی پر از اسب و پیل و سپاه | |
به راه اندر آگاهی آمد به شاه | که گشت از بلوجی جهانی سیاه | |
ز بس کشتن و غارت و تاختن | زمین را بب اندر انداختن | |
ز گیلان تباهی فزونست ازین | ز نفرین پراگنده شد آفرین | |
دل شاه نوشین روان شد غمی | برآمیخت اندوه با خرمی | |
به ایرانیان گفت الانان و هند | شد از بیم شمشیر ما چون پرند | |
بسنده نباشیم با شهر خویش | همی شیر جوییم پیچان ز میش | |
بدو گفت گوینده کای شهریار | به پالیز گل نیست بیزخم خار | |
همان مرز تا بود با رنج بود | ز بهر پراگندن گنج بود | |
ز کار بلوج ارجمند اردشیر | بکوشید با کاردانان پیر | |
نبد سودمندی به افسون و رنگ | نه از بند وز رنج و پیکار و جنگ | |
اگرچند بد این سخن ناگزیر | بپوشید بر خویشتن اردشیر | |
ز گفتار دهقان برآشفت شاه | به سوی بلوج اندر آمد ز راه | |
چو آمد به نزدیک آن مرز و کوه | بگردید گرد اندرش با گروه | |
برآنگونه گرد اندر آمد سپاه | که بستند ز انبوه بر باد راه | |
همه دامن کوه تا روی شخ | سپه بود برسان مور و ملخ | |
منادیگری گرد لشکر بگشت | خروش آمد از غار وز کوه و دشت | |
که از کوچگه هرک یابید خرد | وگر تیغ دارند مردان گرد | |
وگر انجمن باشد از اندکی | نباید که یابد رهایی یکی | |
چو آگاه شد لشکر از خشم شاه | سوار و پیاده ببستند راه | |
از ایشان فراوان و اندک نماند | زن و مرد جنگی و کودک نماند | |
سراسر به شمشیر بگذاشتند | ستم کردن و رنج برداشتند | |
ببود ایمن از رنج شاه جهان | بلوجی نماند آشکار و نهان | |
چنان بد که بر کوه ایشان گله | بدی بینگهبان و کرده یله | |
شبان هم نبودی پس گوسفند | به هامون و بر تیغ کوه بلند | |
همه رختها خوار بگذاشتند | در و کوه را خانه پنداشتند | |
وزان جایگه سوی گیلان کشید | چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید | |
ز دریا سپه بود تا تیغ کوه | هوا پر درفش و زمین پر گروه | |
پراگنده بر گرد گیلان سپاه | بشد روشنایی ز خورشید و ماه | |
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ | نیاید که ماند یکی میش و گرگ | |
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت | که خون در همه روی کشور بگشت | |
ز بس کشتن و غارت و سوختن | خروش آمد و نالهی مرد و زن | |
ز کشته به هر سو یکی توده بود | گیاها به مغز سر آلوده بود | |
ز گیلان هر آنکس که جنگی بدند | هشیوار و بارای و سنگی بدند | |
ببستند یک سر همه دست خویش | زنان از پس و کودک خرد پیش | |
خروشان بر شهریار آمدند | دریدهبر و خاکسار آمدند | |
شدند اندران بارگاه انجمن | همه دستها بسته و خسته تن | |
که ما بازگشتیم زین بدکنش | مگر شاه گردد ز ما خوش منش | |
اگر شاه را دل ز گیلان بخست | ببریم سرها ز تنها بدست | |
دل شاه خشنود گردد مگر | چو بیند بریده یکی توده سر | |
چو چندان خروش آمد از بارگاه | وزان گونه آوار بشنید شاه | |
برایشان ببخشود شاه جهان | گذشته شد اندر دل او نهان | |
نوا خواست از گیل و دیلم دوسد | کزان پس نگیرد یکی راه بد | |
یکی پهلوان نزد ایشان بماند | چو بایسته شد کار لشکر براند | |
ز گیلان به راه مداین کشید | شمار و کران سپه را ندید | |
به ره بر یکی لشکر بیکران | پدید آمد از دور نیزهوران | |
سواری بیامد به کردار گرد | که در لشکر گشن بد پای مرد | |
پیاده شد از اسب و بگشاد لب | چنین گفت کاین منذرست از عرب | |
بیامد که بیند مگر شاه را | ببوسد همی خاک درگاه را | |
شهنشاه گفتا گر آید رواست | چنان دان که این خانهی ما وراست | |
فرستاده آمد زمین بوس داد | برفت و شنیده همه کرد یاد | |
چو بشنید منذر که خسرو چه گفت | برخساره خاک زمین را برفت | |
همانگه بیامد به نزدیک شاه | همه مهتران برگشادند راه | |
بپرسید زو شاه و شادی نمود | ز دیدار او روشنایی فزود | |
جهاندیده منذر زبان برگشاد | ز روم وز قیصر همیکرد یاد | |
بدو گفت اگر شاه ایران تویی | نگهدار پشت دلیران تویی | |
چرا رومیان شهریاری کنند | به دشت سواران سواری کنند | |
اگر شاه برتخت قیصر بود | سزد کو سرافراز و مهتر بود | |
چه دستور باشد گرانمایه شاه | نبیند ز ما نیز فریادخواه | |
سواران دشتی چو رومی سوار | بیابند جوشن نیاید به کار | |
ز گفتار منذر برآشفت شاه | که قیصر همیبرفرازد کلاه | |
ز لشکر زبانآوری برگزید | که گفتار ایشان بداند شنید | |
بدو گفت ز ایدر برو تا بروم | میاسای هیچ اندر آباد بوم | |
به قیصر بگو گر نداری خرد | ز رای تو مغز تو کیفر برد | |
اگر شیر جنگی بتازد بگور | کنامش کند گور و هم آب شور | |
ز منذر تو گر دادیابی بسست | که او را نشست از بر هر کسست | |
چپ خویش پیدا کن از دست راست | چو پیدا کنی مرز جویی رواست | |
چو بخشندهی بوم و کشور منم | به گیتی سرافراز و مهتر منم | |
همه آن کنم کار کز من سزد | نمانم که بادی بدو بروزد | |
تو با تازیان دست یازی بکین | یکی در نهان خویشتن را ببین | |
و دیگر که آن پادشاهی مراست | در گاو تا پشت ماهی مراست | |
اگر من سپاهی فرستم بروم | تو را تیغ پولاد گردد چو موم | |
فرستاده از نزد نوشینروان | بیامد به کردار باد دمان | |
بر قیصر آمد پیامش بداد | بپیچید بیمایه قیصر ز داد | |
نداد ایچ پاسخ ورا جز فریب | همی دور دید از بلندی نشیب | |
چنین گفت کز منذر کم خرد | سخن باور آن کن که اندر خورد | |
اگر خیره منذر بنالد همی | برینگونه رنجش ببالد همی | |
ور ای دون که از دشت نیزهوران | نبالد کسی از کران تا کران | |
زمین آنک بالاست پهنا کنیم | وزان دشت بیآب دریا کنیم | |
فرستاده بشنید و آمد چو گرد | شنیده سخنها همه یاد کرد | |
برآشفت کسری بدستور گفت | که با مغز قیصر خرد نیست جفت | |
من او را نمایم که فرمان کراست | جهان جستن و جنگ و پیمان کراست | |
ز بیشی وز گردن افراختن | وزین کشتن و غارت و تاختن | |
پشیمانی آنگه خورد مرد مست | که شب زیر آتش کند هر دو دست | |
بفرمود تا برکشیدند نای | سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای | |
ز درگاه برخاست آوای کوس | زمین قیرگون شد هوا آبنوس | |
گزین کرد زان لشکر نامدار | سواران شمشیرزن سیهزار | |
به منذر سپرد آن سپاه گران | بفرمود کز دشت نیزهوران | |
سپاهی بر از جنگجویان بروم | که آتش برآرند زان مرز و بوم | |
که گر چند من شهریار توام | برین کینه بر مایهدار توام | |
فرستادهیی ما کنون چربگوی | فرستیم با نامهیی نزد اوی | |
مگر خود نیاید تو را زان گزند | به روم و به قیصر تو ما را پسند | |
نویسندهیی خواست از بارگاه | به قیصر یکی نامه فرمود شاه | |
ز نوشینروان شاه فرخنژاد | جهانگیر وزنده کن کیقباد | |
به نزدیک قیصر سرافراز روم | نگهبان آن مرز و آباد بوم | |
سر نامه کرد آفرین از نخست | گرانمایگی جز به یزدان نجست | |
خداوند گردنده خورشید و ماه | کزویست پیروزی و دستگاه | |
که بیرون شد از راه گردان سپهر | اگر جنگ جوید وگر داد و مهر | |
تو گر قیصری روم را مهتری | مکن بیش با تازیان داوری | |
وگر میش جویی ز چنگال گرگ | گمانی بود کژ و رنجی بزرگ | |
وگر سوی منذر فرستی سپاه | نمانم به تو لشکر و تاج و گاه | |
وگر زیردستی بود بر منش | به شمشیر یابد ز من سرزنش | |
تو زان مرز یک رش مپیمای پای | چو خواهی که پیمان بماند بجای | |
وگر بگذری زین سخن بگذرم | سر و گاه تو زیر پی بسپرم | |
درود خداوند دیهیم و زور | بدان کو نجوید ببیداد شور | |
نهادند بر نامه بر مهر شاه | سواری گزیدند زان بارگاه | |
چنانچون ببایست چیرهزبان | جهاندیده و گرد و روشنروان | |
فرستاده با نامهی شهریار | بیامد بر قیصر نامدار | |
برو آفرین کرد و نامه بداد | همان رای کسری برو کرد یاد | |
سخنهاش بشنید و نامه بخواند | بپیچید و اندر شگفتی بماند | |
ز گفتار کسری سرافزار مرد | برو پر ز چین کرد و رخساره زرد | |
نویسنده را خواند و پاسخ نوشت | پدیدار کرد اندرو خوب و زشت | |
سر خامه چون کرد رنگین بقار | نخست آفرین کرد بر کردگار | |
نگارندهی برکشیده سپهر | کزویست پرخاش و آرام و مهر | |
به گیتی یکی را کند تاجور | وزو به یکی پیش او با کمر | |
اگر خود سپهر روان زان تست | سر مشتری زیر فرمان تست | |
به دیوان نگه کن که رومینژاد | به تخم کیان باژ هرگز نداد | |
تو گر شهریاری نه من کهترم | همان با سر و افسر و لشکرم | |
چه بایست پذرفت چندین فسوس | ز بیم پی پیل و آوای کوس | |
بخواهم کنون از شما باژ و ساو | که دارد به پرخاش با روم تاو | |
به تاراج بردند یک چند چیز | گذشت آن ستم برنگیریم نیز | |
ز دشت سواران نیزهوران | برآریم گرد از کران تا کران | |
نه خورشید نوشینروان آفرید | وگر بستد از چرخ گردان کلید | |
که کس را نخواند همی از مهان | همه کام او یابد اندر جهان | |
فرستاده را هیچ پاسخ نداد | به تندی ز کسری نیامدش یاد | |
چو مهر از بر نامه بنهاد گفت | که با تو صلیب و مسیحست جفت | |
فرستاده با او نزد هیچ دم | دژم دید پاسخ بیامد دژم | |
بیامد بر شهر ایران چو گرد | سخنهای قیصر همه یاد کرد | |
چو برخواند آن نامه را شهریار | برآشفت با گردش روزگار | |
همه موبدان و ردان را بخواند | ازان نامه چندی سخنها براند | |
سه روز اندران بود با رایزن | چه با پهلوانان لشکر شکن | |
چهارم بران راست شد رای شاه | که راند سوی جنگ قیصر سپاه | |
برآمد ز در نالهی گاودم | خروشیدن نای و روینیه خم | |
به آرام اندر نبودش درنگ | همی از پی راستی جست جنگ | |
سپه برگرفت و بنه برنهاد | ز یزدان نیکی دهش کرد یاد | |
یکی گرد برشد که گفتی سپهر | به دریای قیر اندر اندود چهر | |
بپوشید روی زمین را به نعل | هوا یک سر از پرنیان گشت لعل | |
نبد بر زمین پشه را جایگاه | نه اندر هوا باد را ماند راه | |
ز جوشن سواران وز گرد پیل | زمین شد به کردار دریای نیل | |
جهاندار با کاویانی درفش | همیرفت با تاج و زرینه کفش | |
همی برشد آوازشان بر دو میل | به پیش سپاه اندرون کوس و پیل | |
پس پشت و پیش اندر آزادگان | همیرفته تا آذرابادگان | |
چو چشمش برآمد بذرگشسب | پیاده شد از دور و بگذاشت اسب | |
ز دستور پاکیزه برسم بجست | دو رخ را به آب دو دیده بشست | |
به باژ اندر آمد به آتشکده | نهاده به درگاه جشن سده | |
بفرمود تا نامهی زند و است | بواز برخواند موبد درست | |
رد و هیربد پیش غلتان به خاک | همه دامن قرطها کرده چاک | |
بزرگان برو گوهر افشاندند | به زمزم همی آفرین خواندند | |
چو نزدیکتر شد نیایش گرفت | جهانآفرین را ستایش گرفت | |
ازو خواست پیروزی و دستگاه | نمودن دلش را سوی داد راه | |
پرستندگان را ببخشید چیز | به جایی که درویش دیدند نیز | |
یکی خیمه زد پیش آتشکده | کشیدند لشکر ز هر سو رده | |
دبیر خردمند را پیش خواند | سخنهای بایسته با او براند | |
یکی نامه فرمود با آفرین | سوی مرزبانان ایران زمین | |
که ترسنده باشید و بیدار بید | سپه را ز دشمن نگهدار بید | |
کنارنگ با پهلوان هرک هست | همه داد جویید با زیردست | |
بدارید چندانک باید سپاه | بدان تا نیابد بداندیش راه | |
درفش مرا تا نبیند کسی | نباید که ایمن بخسبد بسی | |
از آتشکده چون بشد سوی روم | پراگنده شد زو خبر گرد بوم | |
به پیش آمد آنکس که فرمان گزید | دگر زان بر و بوم شد ناپدید | |
جهاندیده با هدیه و با نثار | فراوان بیامد بر شهریار | |
به هر بوم و بر کو فرود آمدی | ز هر سو پیام و درود آمدی | |
ز گیتی به هر سو که لشکر کشید | جز از بزم و شادی نیامد پدید | |
چنان بد که هر شب ز گردان هزار | به بزم آمدندی بر شهریار | |
چو نزدیک شد رزم را ساز کرد | سپه را درم دادن آغاز کرد | |
سپهدار شیروی بهرام بود | که در جنگ با رای و آرام بود | |
چپ لشکرش را به فرهاد داد | بسی پندها بر برو کرد یاد | |
چو استاد پیروز بر میمنه | گشسب جهانجوی پیش بنه | |
به قلب اندر اورند مهران به پای | که در کینه گه داشتی دل به جای | |
طلایه به هرمزد خراد داد | بسی گفت با او ز بیداد و داد | |
به هر سوی رفتند کارآگهان | بدان تا نماند سخن در نهان | |
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند | بسی پند و اندرز نیکو براند | |
چنین گفت کین لشکر بیکران | ز بیمایگان وز پرمایگان | |
اگر یک تن از راه من بگذرند | دم خویش بیرای من بشمرند | |
بدرویش مردم رسانند رنج | وگر بر بزرگان که دارند گنج | |
وگر کشتمندی بکوبد به پای | وگر پیش لشکر بجنبد ز جای | |
ور آهنگ بر میوهداری کند | وگر ناپسندیده کاری کند | |
به یزدان که او داد دیهیم و زور | خداوند کیوان و بهرام و هور | |
که در پی میانش ببرم به تیغ | وگر داستان را برآید به میغ | |
به پیش سپه در طلایه منم | جهانجوی و در قلب مایه منم | |
نگهبان پیل و سپاه و بنه | گهی بر میان گاه برمیمنه | |
به خشکی روم گر بدریای آب | نجویم برزم اندر آرام و خواب | |
منادیگری نام او رشنواد | گرفت آن سخنهای کسری به یاد | |
بیامد دوان گرد لشکر بگشت | به هر خیمه و خرگهی برگذشت | |
خروشید کای بیکرانه سپاه | چنینست فرمان بیدار شاه | |
که گر جز به داد و به مهر و خرد | کسی سوی خاک سیه بنگرد | |
بران تیره خاکش بریزند خون | چو آید ز فرمان یزدان برون | |
به بانگ منادی نشد شاه رام | به روز سپید و شب تیرهفام | |
همی گرد لشکر بگشتی به راه | همیداشتی نیک و بد را نگاه | |
ز کار جهان آگهی داشتی | بد و نیک را خوار نگذاشتی | |
ز لشکر کسی کو به مردی به راه | ورا دخمه کردی بران جایگاه | |
اگر بازماندی ازو سیم و زر | کلاه و کمان و کمند و کمر | |
بد و نیک با مرده بودی به خاک | نبودی به از مردم اندر مغاک | |
جهانی بدو مانده اندر شگفت | که نوشین روان آن بزرگی گرفت | |
به هر جایگاهی که جنگ آمدی | ورارای و هوش و درنگ آمدی | |
فرستادهای خواستی راستگوی | که رفتی بر دشمن چارهجوی | |
اگر یافتندی سوی داد راه | نکردی ستم خود خردمند شاه | |
اگر جنگ جستی به جنگ آمدی | به خشم دلاور نهنگ آمدی | |
به تاراج دادی همه بوم و رست | جهان را به داد و به شمشیر جست | |
به کردار خورشید بد رای شاه | که بر تر و خشکی بتابد به راه | |
ندارد ز کس روشنایی دریغ | چو بگذارد از چرخ گردنده میغ | |
همش خاک و هم ریگ و هم رنگ و بوی | همش در خوشاب و هم آب جوی | |
فروغ و بلندی نبودش ز کس | دلفروز و بخشنده او بود و بس | |
شهنشاه را مایه این بود و فر | جهان را همیداشت در زیر پر | |
ورا جنگ و بخشش چو بازی بدی | ازیران چنان بینیازی بدی | |
اگر شیر و پیل آمدندیش پیش | نه برداشتی جنگ یک روز بیش | |
سپاهی که با خود و خفتان جنگ | به پیش سپاه آمدی به یدرنگ | |
اگر کشته بودی و گر بسته زار | بزاندان پیروزگر شهریار | |
چنین تا بیامد بران شارستان | که شوراب بد نام آن کارستان | |
برآوردهای دید سر بر هوا | پر از مردم و ساز جنگ و نوا | |
ز خارا پی افگنده در قعر آب | کشیده سر باره اندر سحاب | |
بگرد حصار اندر آمد سپاه | ندیدند جایی به درگاه راه | |
برو ساخت از چار سو منجنیق | به پای آمد آن بارهی جاثلیق | |
برآمد ز هر سوی دز رستخیز | ندیدند جایی گذار و گریز | |
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت | شد آن بارهی دز به کردار دشت | |
خروش سواران و گرد سپاه | ابا دود و آتش برآمد به ماه | |
همه حصن بیتن سر و پای بود | تن بیسرانشان دگر جای بود | |
غو زینهاری و جوش زنان | برآمد چو زخم تبیرهزنان | |
از ایشان هر آنکس که پرمایه بود | به گنج و به مردی گرانپایه بود | |
ببستند بر پیل و کردند بار | خروش آمد و نالهی زینهار | |
نبخشود بر کس به هنگام رزم | نه بر گنج دینار برگاه بزم | |
وزان جایگاه لشکر اندر کشید | بره بر دزی دیگر آمد پدید | |
که در بند او گنج قیصر بدی | نگهدار آن دز توانگر بدی | |
که آرایش روم بد نام اوی | ز کسری برآمد به فرجام اوی | |
بدان دز نگه کرد بیدار شاه | هنوز اندرو نارسیده سپاه | |
بفرمود تا تیرباران کنند | هوا چون تگرگ بهاران کنند | |
یکی تاجور خود به لشکر نماند | بران بوم و بر خار و خاور بماند | |
همه گنج قیصر به تاراج داد | سپه را همه بدره و تاج داد | |
برآورد زان شارستان رستخیز | همه برگرفتند راه گریز | |
خروش آمد از کودک و مرد و زن | همه پیر و برنا شدند انجمن | |
به پیش گرانمایه شاه آمدند | غریوان و فریادخواه آمدند | |
که دستور و فرمان و گنج آن تست | بروم اندرون رزم و رنج آن تست | |
به جان ویژه زنهار خواه توایم | پرستار فر کلاه توایم | |
بفرمود پس تا نکشتند نیز | برایشان ببخشود بسیار چیز | |
وزان جایگه لشکر اندر کشید | از آرایش روم برتر کشید | |
نوندی ز گفتار کارآگهان | بیامد به نزدیک شاه جهان | |
که قیصر سپاهی فرستاد پیش | ازان نامداران و گردان خویش | |
به پیش اندرون پهلوانی سترگ | به جنگ اندرون هر یکی همچو گرگ | |
به رومیش خوانند فرفوریوس | سواری سرافراز با بوق و کوس | |
چو این گفته شد پیش بیدار شاه | پدید آمد از دور گرد سپاه | |
بخندید زان شهریار جهان | بدو گفت کین نیست از ما نهان | |
کجا جنگ را پیش ازین ساختیم | ز اندیشه هرگونه پرداختیم | |
کی تاجور بر لب آورد کف | بفرمود تا برکشیدند صف | |
سپاهی بیامد به پیش سپاه | بشد بسته بر گرد و بر باد راه | |
شده، نامور لشکری انجمن | یلان سرافراز شمشیرزن | |
همه جنگ را تنگ بسته میان | بزرگان و فرزانگان و کیان | |
به خون آب داده همه تیغ را | بدان تیغ برنده مر میغ را | |
سپه را نبد بیشتر زان درنگ | که نخچیر گیرد ز بالا پلنگ | |
به هر سو ز رومی تلی کشته بود | دگر خسته از جنگ برگشته بود | |
بشد خسته از جنگ فرفوریوس | دریده درفش و نگونسار کوس | |
سواران ایران بسان پلنگ | به هامون کجا غرمش آید بچنگ | |
پس رومیان در همیتاختند | در و دشت ازیشان بپرداختند | |
چنان هم همیرفت با ساز جنگ | همه نیزه و گرز و خنجر به چنگ | |
سپه را بهامونی اندر کشید | برآوردهی دیگر آمد پدید | |
دزی بود با لشکر و بوق و کوس | کجا خواندندیش قالینیوس | |
سر باره برتر ز پر عقاب | یکی کندهای گردش اندر پر آب | |
یکی شارستان گردش اندر فراخ | پر ایوان و پالیز و میدان و کاخ | |
ز رومی سپاهی بزرگ اندروی | همه نامداران پرخاشجوی | |
دو فرسنگ پیش اندرون بود شاه | سیه گشت گیتی ز گرد سپاه | |
خروشی برآمد ز قالینیوس | کزان نعره اندک شد آواز کوس | |
بدان شارستان در نگه کرد شاه | همی هر زمانی فزون شد سپاه | |
ز دروازها جنگ برساختند | همه تیر و قاروره انداختند | |
چو خورشید تابنده برگشت زرد | ز گردنده یک بهره شد لاژورد | |
ازان بارهی دز نماند اندکی | همه شارستان با زمی شد یکی | |
خروشی برآمد ز درگاه شاه | که ای نامداران ایران سپاه | |
همه پاک زین شهر بیرون شوید | به تاریکی اندر به هامون شوید | |
اگر هیچ بانگ زن و مرد پیر | وگر غارت و شورش و داروگیر | |
به گوش من آید بتاریک شب | که بگشاید از رنج یک مردلب | |
هم اندر زمان آنک فریاد ازوست | پر از کاه بینند آگنده پوست | |
چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب | بفرسود رنج و بپالود خواب | |
تبیره برآمد ز درگاه شاه | گرانمایگان برگرفتند راه | |
ازان دز و آن شارستان مرد و زن | به درگاه کسری شدند انجمن | |
که ایدر ز جنگی سواری نماند | بدین شارستان نامداری نماند | |
همه کشته و خسته شد بیگناه | گه آمد که بخشایش آید ز شاه | |
زن و کودک خرد و برنا و پیر | نه خوب آید از داد یزدان اسیر | |
چنان شد دز و باره و شارستان | کزان پس ندیدند جز خارستان | |
چو قیصر گنهکار شد ما کهایم | بقالینیوس اندرون بر چهایم | |
بران رومیان بر ببخشود شاه | گنهکار شد رسته و بیگناه | |
بسی خواسته پیش ایشان بماند | وزان جایگه نیز لشکر براند | |
هران کس که بود از در کارزار | ببستند بر پیل و کردند بار | |
به انطاکیه در خبر شد ز شاه | که با پیل و لشکر بیامد به راه | |
سپاهی بران شهر شد بیکران | دلیران رومی و کنداوران | |
سه روز اندران شاه را شد درنگ | بدان تا نباشد به بیداد جنگ | |
چهارم سپاه اندر آمد چو کوه | دلیران ایران گروها گروه | |
برفتند یک سر سواران روم | ز بهر زن و کودک و گنج و بوم | |
به شهر اندر آمد سراسر سپاه | پیی را نبد بر زمین نیز راه | |
سه جنگ گران کرده شد در سه روز | چهارم چو بفروخت گیتیفروز | |
گشاده شد آن مرز آباد بوم | سواری ندیدند جنگی بروم | |
بزرگان که با تخت و افسر بدند | هم آنکس که گنجور قیصر بدند | |
به شاه جهاندار دادند گنج | به چنگ آمدش گنج چون دید رنج | |
اسیران و آن گنج قیصر به راه | به سوی مداین فرستاد شاه | |
وزیشان هران کس که جنگی بدند | نهادند بر پشت پیلان ببند | |
زمین دید رخشانتر از چرخ ماه | بگردید بر گرد آن شهر شاه |