سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/نمیدانم که چون باشد به معدن زر فرستادن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سیف فرغانی (قصاید و قطعات) (نمیدانم که چون باشد به معدن زر فرستادن) از سیف فرغانی |
' |
نمیدانم که چون باشد به معدن زر فرستادن | به دریا قطره آوردن به کان گوهر فرستادن | |
شبی بیفکر، این قطعه بگفتم در ثنای تو | ولیکن روزها کردم تامل در فرستادن | |
مرا از غایت شوقت نیامد در دل این معنی | که آب پارگین نتوان سوی کوثر فرستادن | |
مرا آهن در آتش بود از شوقت، ندانستم | که مس از ابلهی باشد به کان زر فرستادن | |
چو بلبل در فراق گل ازین اندیشه خاموشم | که بانگ زاغ چون شاید به خنیاگر فرستادن | |
حدیث شعر من گفتن به پیش طبع چون آبت | به آتشگاه زردشت است خاکستر فرستادن | |
بر آن جوهری بردن چنین شعر آنچنان باشد | که دست افزار جولاهان بر زرگر فرستادن | |
ضمیرت جام جمشید است و در وی نوش جان پرور | بر او جرعهای نتوان ازین ساغر فرستادن | |
سوی فردوس باغی را نزیبد میوه آوردن | سوی طاوس زاغی را نشاید پر فرستادن | |
بر جمع ملک نتوان به شب قندیل بر کردن | سوی شمع فلک نتوان به روز اختر فرستادن | |
اگر از سیم و زر باشد ور از در و گهر باشد | به ابراهیم چون شاید بت آزر فرستادن | |
ز باغ طبع بیبارم ازین غوره که من دارم | اگر حلوا شود نتوان بدان شکر فرستادن | |
تو کشورگیر آفاقی و شعر تو تو را لشکر | چنین لشکر تو را زیبد به هر کشور فرستادن | |
مسیح عقل میگوید که چون من خرسواری را | به نزد مهدیی چون تو سزد لشکر فرستادن؟ | |
چو چیزی نیست در دستم که حضرت را سزا باشد | ز بهر خدمت پایت بخواهم سر فرستادن | |
سعادت میکند سعیی که با شیرازم اندازد | ولیکن خاک را نتوان به گردون برفرستادن | |
اگر با یکدگر ما را نیفتد قرب جسمانی | نباشد کم ز پیغامی به یکدیگر فرستادن؟ | |
سراسر حامل اخلاص ازین سان نکتهها دارم | ز سلطان سخن دستور و از چاکر فرستادن | |
در آن حضرت که چون خاک است زر خشک سلطانی | گدایی را اجازت کن به شعر تر فرستادن |