سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سیف فرغانی (قصاید و قطعات) (در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود) از سیف فرغانی |
' |
در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود | کمدن من به سوی ملک جهان بود؟! | |
بهر عمارت مسعود را چه خلل شد؟! | بهر خرابی نحوس را چه قران بود؟! | |
بر سر خاکی که پایگاه من و تست | خون عزیزان بسان آب روان بود | |
تا کند از آدمی شکم چون لحدپر | پشت زمین همچو گور جمله دهان بود | |
این تن آواره هیچ جای نمیرفت | بهر امان، کاندر او نه خوف به جان بود | |
آب بقا از روان خلق گریزان | باد فنا از مهب قهر وزان بود | |
ظلم بهر خانه لانه کرده چو خطاف | عدل چون عنقا ز چشم خلق نهان بود | |
رایت اسلام سر شکسته، ازیرا | دولت دین پیر و بخت کفر جوان بود | |
بر سر قطب صلاح کار نمیگشت | چرخ که گویی مدبرش دبران بود | |
مردم بیعقل و دین گرفته ولایت | حال بره چون بود چو گرگ شبان بود؟ | |
بنگر و امروز بین کزآن کیان است | ملک که دی و پریر از آن کیان بود! | |
قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند | ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود | |
ملک شیاطین شده به ظلم و تعدی | آنچه به میراث از آن آدمیان بود | |
آنک به سر بار تاج خود نکشیدی | گرد جهان همچو پای کفش کشان بود | |
گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را | هر که به اصل و نسب امیر کسان بود | |
نفس نکو ناتوان و در حق مردم | نیک نمیکرد هر کرا که توان بود | |
هر که صدیقی گزید دوستی او | سود نمیکرد و دشمنیش زیان بود | |
تجربه کردیم تا بدیش یقین شد | هر که کسی را به نیکوییش گمان بود | |
سر که کند مردمی فتاده ز گردن | نان که خورد آدمی به دست سگان بود | |
دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب | خون جگر خورده هر که را غم نان بود | |
همچو مرض عمر رنج خلق، ولیکن | مرگ ز راحت به خلق مژدهرسان بود | |
زر و درم چون مگس ملازم هر خس | در و گهر چون جرس حلی خران بود | |
من به زمانی که در ممالک گیتی | هر که بتر پیشوای اهل زمان بود، | |
شرع الاهی و سنت نبوی را | هر که نکرد اعتبار معتبر آن بود، | |
نیک نظر کردم و بهر که ز مردم | چشم وفا داشتم به وعده زبان بود | |
ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان | مادر ایام را چنین پسران بود | |
آب سخاشان چو یخ فسرده و هر دم | جام طربشان به لهو جرعه فشان بود | |
کرده به اقلام بسط ظلم ولیکن | دست همه بهر قبض همچو بنان بود | |
زاستدن نان و آب خلق چو آتش | سرخ به روی و سیاهدل چو دخان بود | |
شعر که نقد روان معدن طبع است | بر دل این ممسکان به نسیه گران بود | |
بوده جهان همچو باغ وقت بهاران | ما چو به باغ آمدیم فصل خزان بود | |
از پی آیندگان ز ماضی و حالی | گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود | |
هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت | روز نگفتیم و لیل، مه رمضان بود | |
مسکن من ملک روم مرکز محنت | آقسرا شهر و خانهدار هوان بود | |
حمد خداوند گوی سیف و همی کن | شکر که نیک و بد جهان گذران بود | |
سغبهی ملکی مشو که پیشتر از تو | همچو زن اندر حبالهی دگران بود | |
همچو پیمبر نظر نکرد به دنیا | دیدهوری کو به آخرت نگران بود | |
در نظر اهل دل چگونه بود مرد | آنکه به دنیاش میل همچو زنان بود |