سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/ای مرد فقر! هست تو را خرقهی تو تاج
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سیف فرغانی (قصاید و قطعات) (ای مرد فقر! هست تو را خرقهی تو تاج) از سیف فرغانی |
' |
ای مرد فقر! هست تو را خرقهی تو تاج | سلطان تویی که نیست به سلطانت احتیاج | |
تو داد بندگی خداوند خود بده | و آنگاه از ملوک جهان میستان خراج | |
گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق | چون بیضهای نهی مکن آواز چون دجاج | |
محبوب حق شدن به نماز و به روزه نیست | این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج | |
چون هر چه غیر اوست به دل ترک آن کنی | بر فرق جان تو نهد از حب خویش تاج | |
در نصرت خرد که هوا دشمن وی است | با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج | |
گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید | بیمار را به دم چو مسیحا کنی علاج | |
چون نفس تند گشت به سختیش رام کن | سردی دهد طبیب چو گرمی کند مزاج | |
با او موافقت مکن اندر خلاف عقل | محتاج نیست شب که سیاهش کنی به زاج | |
مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده | کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج | |
هستی تو چو زیت بسوزد گرت فتد | بر دل شعاع عشق، چو مصباح در زجاج | |
ز اندوه او چو مشعلهی ماه روشن است | شمع دلت، که زنده به روغن بود سراج | |
مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی | چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج | |
گوید گلیم پوش گدا را کسی امیر؟ | خواند هوید پوش شتر را کسی دواج؟ | |
گر در رهش زنی قدمی، بر جبین گل | از خاک ره چو قطرهی شبنم فتد عجاج | |
خود کام را چنین سخن از طبع هست دور | محموم را بود عسل اندر دهان اجاج | |
گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن | در یک مکان دو ضد نکند با هم امتزاج |