سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سیف فرغانی (قصاید و قطعات) (ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری) از سیف فرغانی |
' |
ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری | عمر تو موسم کار است و جهان بازاری | |
اندر آن روز که کردار نکو سود کند | نکند فایده گر خرج کنی گفتاری | |
همچو بلبل که بر افراز گلی بنشیند | چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری | |
ظاهر آن است که بیزاد و تهی دست رود | گر ازین مزرعه کس پر نکند انباری | |
زر طاعت زن و اخلاص عیار آن ساز | خواجه ... ! تا سود کنی بر درمی دیناری | |
هر چه گویی بجز از ذکر، همه بیهوده است | سخن بیهده زهر است و زبانت ماری | |
شعر نیکو که خموشی است از آن نیکوتر | اگرت دست دهد نیز مگو بسیاری | |
راست چون واعظ نان جوی بدین شاد مشو | که سخن گویی و جهال بگویند آری | |
از ثنای امرا نیک نگهدار زبان | گر چه رنگین سخنی، نقش مکن دیواری | |
مدح این قوم دل روشن تو تیره کند | همچو رو را کلف و آینه را زنگاری | |
آن جماعت که سخن از پی ایشان گفتند | راست چون نامیه بستند گلی بر خاری | |
از چنین مرده دلان راحت جان چشم مدار | چون ز رنجور شفا کسب کند بیماری؟ | |
شاعر از خرمن این قوم به کاهی نرسد | گر ازین نقد به یک جو بدهد خرواری | |
شاعری چیست که آزاده از آن گیرد نام؟ | ننگ خلقی گر ازین نام نداری عاری | |
گربهی زاهدی و حیله کنی چون روباه | تا سگ نفس تو زهری بخورد یا ماری | |
پیل را خرشمر، آنگه که کشد بار کسی | شیر را سگ شمر، آنگه که خورد مرداری | |
بهر مخدوم مجازی دل و دین ترک کنی | تا تو را دست دهد پایهی خدمتکاری | |
هر دم از سفرهی انعام خداوند کریم | خورده صد نعمت و، یک شکر نگفته باری | |
نزد آن کس که چو من سلطنت دل دارد | شه گزیری بود و میر چوده سالاری | |
ظالمی را که همه ساله بود کارش فسق | به طمع نام منه عادل نیکوکاری | |
نیت طاعت او هست تو را معصیتی | کمر خدمت او هست تو را زناری | |
هر که را زین امرا مدح کنی ظلم بود | خاصه امروز که از عدل نماند آثاری | |
کژ روی پیشه کنی جمله تو را یار شوند | ور ره راست روی هیچ نیابی یاری | |
کله مدح تو بر فرق چنین تاجوران | راست، چون بر سر انگشت بود دستاری | |
صورت جان تو در چشم دل معنیدار | زشت گردد به نکو گفتن بدکرداری | |
اسدالمعرکه خوانی که تو کسی را که بود | روبه حیلهگری یا سگ مردمخواری | |
وگرت دست قریحت در انشا کوبد | مدح این طایفه بگذار و غزل گو، باری! | |
شعر نیکو را چون نقطه دلی باید جمع | همچو خط را قلم و، دایره را پرگاری | |
سیف فرغانی اگر چند درین دور تو را | بلبل روح حزین است چو بوتیماری | |
نه تو را هیچ کسی جز غم جان دلجویی | نه تو را هیچ کسی جز دل تو غمخواری | |
گر چه کس نیست ز تو شاد، برو شادی کن | همچو غم گر نرسانی به دلی آزاری | |
شکر منعم به دعای سحری کن نه به مدح | کاندرین عهد تو را نیست جز او دلداری | |
صورتند این امرا جمله ز معنی خالی | اوست چون درنگری صورت معنی داری | |
چون ازین شیوه سخن طبع تو فصلی پرداخت | بعد ازین بر در این باب بزن مسماری | |
به سخن گفتن بیهوده به پایان شد عمر | صرف کن باقی ایام به استغفاری |