سیف فرغانی (غزلها)/چنان عشقش پریشان کرد ما را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سیف فرغانی (غزلها) (چنان عشقش پریشان کرد ما را) از سیف فرغانی |
' |
چنان عشقش پریشان کرد ما را | که دیگر جمع نتوان کرد ما را | |
سپاه صبر ما بشکست چون او | به غمزه تیر باران کرد ما را | |
حدیث عاشقی با او بگفتیم | بخندید او و گریان کرد ما را | |
چو بر بط برکناری خفته بودیم | بزد چنگی و نالان کرد ما را | |
لب چون غنچه را بلبل نوا کرد | چو گل بشکفت و خندان کرد ما را | |
به شمشیری که از تن سر نبرد | بکشت و زنده چون جان کرد ما را | |
غمش چون قطب ساکن گشت در دل | ولی چون چرخ گردان کرد ما را | |
کنون انفاس ما آب حیات است | که از غمهای خود نان کرد ما را | |
بسان ذرهی بیتاب بودیم | کنون خورشید تابان کرد ما را | |
«مرا هرگز نبینی تا نمیری» | بگفت و کار آسان کرد ما را | |
چو بر درد فراقش صبر کردیم | به وصل خویش درمان کرد ما را | |
بسان سیف فرغانی بر این در | گدا بودیم سلطان کرد ما را | |
نسیم حضرت لطفش صباوار | به یکدم چون گلستان کرد ما را | |
چو نفس خویش را گردن شکستیم | سر خود در گریبان کرد ما را | |
کنون او ما و ما اوییم در عشق | دگر زین بیش چتوان کرد ما را |