سنایی غزنوی (قصاید و قطعات)/گوهر روح بود خواجه وزیر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید و قطعات) (گوهر روح بود خواجه وزیر) از سنایی غزنوی |
' |
گوهر روح بود خواجه وزیر | لیک محبوس مانده در تن خویش | |
چون تنش روح گشت تیز چنو | باز پرید سوی معدن خویش | |
گر مقصر شدم به خدمت تو | بد مکن بر رهی کمانی خویش | |
بهترین خدمتست آنکه رهی | دور دارد ز تو گرانی خویش | |
ز تو ای چرخ نیلی رنگ دارم | هزاران سان عنا و درد جامع | |
نه تنها از تو بل کز هر چه جز تست | به من بر هست همچون سیف قاطع | |
مرا زان مرد نشناسی تو زنهار | که گردم از تو اندر راه راجع | |
طمع چون بگسلم از خلق از تو | مرا خوا یار باش و خوا منازع | |
چو بیطمعی و آزادی گزیدم | دلم بیزار گشت از حرص و قانع | |
بر آزادمردان و کریمان | گرانتر نیست کس از مرد طامع | |
ازین یاران چون ماران باطن | خلاف یکدگر همچون طبایع | |
بسان نسر طایر راست باشد | به پیش و پس بسان نسر واقع | |
عدو بسیار کس کو هر کسی را | نماند حقتعالی هیچ ضایع | |
چو عیسی را عدو بسیار شد زود | ببرد ایزد ورا در چرخ رابع | |
خسیسان را چرا اکرام کردیم | بخیلان را چرا کردیم صانع | |
همیشه خاک بر فرق کسی باد | که نشناسد بدی را از بدایع | |
حذر کن ای سنایی تو از اینها | ترا باری ندانم چیست مانع | |
ببر زین ناکسان و دیگران گیر | «کثیرالناس ارض الله واسع» | |
ثنا گفتیم ما مر خواجهای را | که نشناسد مقفا را ز مردف | |
عطارد در اسد بادش همیشه | یکی مقلوب و آن دیگر مصحف | |
ای آنکه ترا در تو تویی نیست تصرف | آن به که نگویی تو سخن را ز تصوف | |
در کوی تصوف به تکلف مگذر هیچ | زیرا که حرامست درین کوی تکلف | |
در عشوهی خویشی تو و این مایه ندانی | ای دوست ترا از تو تویی تست تخلف | |
راهیست حقیقت که درو نیست تکلف | زنهار مکن در ره تحقیق توقف | |
مینشنود امروز سنایی به حقیقت | بگرفت به اسرار ره عشق و تعنف | |
گر زین که اگر نشنوی ای دوست ازین پس | بر شاهد یوسف نکنی قصهی یوسف | |
بجهم از بد ایام چنانک | از کمان ختنی تیر خدنگ | |
گر به هر جور که آید بکشد | من پلنگم نکشم جور پلنگ | |
خواری و اسب گرانمایه مباد | من و این نفس عزیز و خر لنگ |