سنایی غزنوی (قصاید و قطعات)/زهی سزای محامد محمدبن خطیب
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید و قطعات) (زهی سزای محامد محمدبن خطیب) از سنایی غزنوی |
' |
زهی سزای محامد محمدبن خطیب | که خطبهها همی از نام تو بیاراید | |
چنان ثنای تو در طبعها سرشت که مرغ | ز شاخسار همی بیثبات نسراید | |
ز دور نه فلک و چار طبع و هفت اختر | به هر دو گیتی یک تن چو تو برون ناید | |
کسی که راوی آثار و سیرت تو بود | بسان طوطی گویی شکر همی خاید | |
شنیدمی که همی در نواحی قصدار | ستاره از تف او در هوا بپالاید | |
شنیدمی که ز نا ایمنی در آن کشور | ستاره بر فلک از بیم روی ننماید | |
کنون ز فر تو پر کبوتر از گرمی | نسوزد ار فلک شمس را بپیماید | |
کنون شدست بد انسان ز عدل و حشمت تو | که گرد باد همی پر کاه نرباید | |
چو ایزد و ملک و خواجه نیکخواه تواند | بلا و حادثه بر درگه تو کی پاید | |
نه دامن شب تیره زمانه بنوردد | چو دور چرخ گریبان صبح بگشاید | |
درین دو روزه جهان این عنا نمودت ازان | که تا ترا به صبوری زمانه بستاید | |
ز نکبتی که درین چند روز چرخ نمود | بدان نبود که جانت ز رنج بگزاید | |
مرادش آنکه به اعدا نمود جاه ترا | که زهر قاتل جان ترا نفرساید | |
چه نوش زهر بخوردی بدان امید و طمع | که تا روان تو زین رنجها برآساید | |
تو اژدهایی در جنگ و این ندانستی | که اژدها را زهر کشنده نگزاید | |
چو جوهر فلک از تست روشن و عالی | ز آسیای فلک جوهر تو کی ساید | |
ز دود زنگ ز روح تو زهر در عالم | که دید زهری کو زنگ روح بزداید | |
چو زهر خوردی و زنده شدی بدانکه همی | زمانه را چو تو آزادمرد میباید | |
یقین شناس که از بعد ازین دهان اجل | به جان پاک تو تا روز حشر نالاید | |
چنان بپخت همه کارهات زهر که هیچ | به پیش شاه کسی از تو خام ندراید | |
چه راز داری با ذوالجلال کز پی تو | ز زهر قاتل آب حیات میزاید | |
به ناف آهو اگر مشک خون شود چه عجب | به کامت الماس ار شهد گشت هم شاید | |
ولیکن اینهمه از عدل شاه بود ارنی | زمانه بر چو تو آزد کی ببخشاید | |
به خاتمی که فرستاد شاه زنده شدی | بلی بزرگی و حکم روان چنین باید | |
ز مهر جم چه کم آید خواص مهر ملک | که بیپیمبر آن میکند که فرماید | |
اگر به خاتم او ملک رفته باز آمد | همی به خاتم این جان رفته باز آید | |
همیشه تا ز مزاج و نم سیم گوهر | مقیم روی چهارم گهر نینداید | |
فزوده باد همی مایهی بقات از آنک | چهار طبع تو بر یکدگر بیفزاید | |
ای صدر اجل قوام دولت | در صدر به جز تو کس نیاید | |
گیتی چو تو پر هنر نبیند | گردون چو تو نامور نزاید | |
حاشا که زیان مال هرگز | اندر دلت اندهی فزاید | |
باید که فروخته بود شمع | پروانه ز شمع کم نیاید | |
اگر معمار جاه او نباشد | بنای مملکت ویران نماید | |
جهان را از امانی دل بگیرد | به قدر همت ار احسان نماید | |
عزیز عمر چنان مگذران که آخر کار | چو آفتاب تو ناگاه زیر میغ آید | |
هر آنکه بشنود احوال تو در آن ساعت | به خیر بر تو دعا گفتنش دریغ آید | |
با بقای پدر پسر ناید | شادی مهتری به سر ناید | |
شمس در غرب تا فرو نشود | از سوی شرق بدر برناید | |
مبر تو رنج که روزی به رنج نفزاید | به رنج بردن تو چرخ زی تو نگراید | |
چو روزگار فرو بست تو از آن مندیش | که آنگهی که بباید گشاد بگشاید | |
چو بستههای زمانه گشاده خواهد گشت | چنان گشاید گویی که آن چنان باید | |
وگر نیاز برد نزد همچو خویشتنی | از آن نیاز اسیر و ذلیل باز آید | |
چو اعتقاد کند گر کسش نیاید هیچ | خدای رحمت پس آنگهیش بنماید | |
به دست بنده زحل و ز عقد چیزی نیست | خدای بندد کار و خدای بگشاید | |
ز راه رفتن و آسودنم چه سود و زیان | چو هر دو معنی نتوان همی معاینه دید | |
یکی بسی بدوید و ندید کنگر قصر | یکی ز جای نجنبید و پیش گاه رسید | |
داستان پسر هند مگر نشنیدی | که از او بر سر اولاد پیمبر چه رسید | |
پدر او لب و دندان پیمبر بشکست | مادر او جگر عم پیمبر بمکید | |
خود به ناحق حق داماد پیمبر بگرفت | پسر او سر فرزند پیمبر ببرید | |
بر چنین قوم چرا لعنت و نفرین نکنیم | لعنة الله یزیدا و علی حب یزید | |
اگر رای رحمت شود با دلم | دمی بو که بیزای زحمت زید | |
مگس را کند در زمان نامزد | که تا بر سر رای رحمت رید | |
چون شکرم در آب دو چشم و دلم فلک | در جام کینه خوشتر از آب و شکر کشید | |
گردون زبان عقل مرا قفل برفگند | و ایام چشم بخت مرا میل در کشید | |
کسی کز کار قلاشی برو بعضی عیان گردد | گمان او یقین گردد یقین او گمان گردد | |
نشانی باشد آنکس را در آن دیده که هر ساعت | نشان بینشانی را نشان او نشان گردد | |
به گاه دیدن از دیدن به گاه گفتن از گفتن | چو کوران بیبصر گردد چو گنگان بیزبان گردد | |
نهان گردد ز هر وضعی که بود آمد چه بود او را | پس آنگه از نهان گشتن بر او وضعی عیان گردد | |
چنان گردد حقیقت او که وصف خلق نپذیرد | به پشت خاک هامون همچو پروین آسمان گردد | |
اگر معروف و مشکورست در راه دل و دیده | ز معروفی و مشکوری به مهجوری نهان گردد | |
اگر پابست سر گردد و گر دیده بصر گردد | سنایی وار در میدان همه ذاتش زبان گردد | |
نمیداند مگر آنکس مراد از کشف حال آید | که کشف حال را در حال بیحالی زوال آید | |
زوال حال آن باشد کمال حال بیحالان | که درگاه زوال حال بیحالان مجال آید | |
اگر چه هر که در کوی هدی باشد به شرع اندر | چو در کول جلال آید همه خویش جلال آید | |
ز حال آنگه شود صافی دل بدحال مردی را | که از کوی هدی بیحال در کوی ضلال آید | |
نهان گشتست حال کشف در دلهای مشتاقان | تو آوازی بر آر از دل چنان دل کز خیال آید | |
به جامی عذر یکسان شد سنایی را به هر حالی | ز تلخی عیش او دایم همی بوی زلال آید | |
اول خلل ای خواجه ترا در امل آید | فردا که به پیش تو رسول اجل آید | |
زایل شده گیر اینهمهی ملک به یک بار | آن دم که رسول ملک لم یزل آید | |
هر سال یکی کاخ کنی دیگر و در وی | هر روز ترا آرزوی نو عمل آید | |
زین کاخ برآورده به عیوق هم امروز | حقا که همی بوی رسوم و طلل آید | |
شادی و غمت ز ابلهی و حرص فراوان | دایم ز نجوم و ز حساب جمل آید | |
ای بس که نباشی تو و ای بس که درین چرخ | بی تو زحل و زهره به حوت و حمل آید | |
هرچ آن تو طمع داری کاید ز کواکب | ویحک همه از حکم قضای ازل آید | |
روزی که به دیوان مثلا دیرتر آیی | ترسی که در اسباب وزارت خلل آید | |
گفتهست سنایی که ترا با همه تعظیم | ای بس که به دیوان وزارت بدل آید | |
کسی را که سر حقیقت عیان شد | مجاز صفات وی از وی نهان شد | |
نشان آن بود بر وجود حقیقت | که نام وی از نیستی بی نشان شد | |
کسی کو چنین شد که من وصف کردم | یقین دان که او پادشاه جهان شد | |
ملک شد زمین و زمان را پس آنگه | چو عیسی که او ساکن آسمان شد | |
روان گشت فرمان او چون سنایی | مر او را که گفت او چنین شو چنان شد | |
خلیل از سر نیستی کرد دعوی | که سوزنده آتش برو بوستان شد | |
چو «ارنی» ست از نفس بر طور سینا | قدمگاه او جمله آب روان شد | |
نبینی که هر کو ز خود گشت فانی | قرین قضا گشت و صاحبقران شد | |
هم از نیستی بد که با خاک مشتی | محمد به جنگ سپاه گران شد | |
چو در نیستی زد دم چند عیسی | تن بیروان از دمش با روان شد | |
بسا کس که در نیستی کسب کردند | گمانها یقین شد یقینها گمان شد | |
کسی کو ز حل رموزست عاجز | بیان سنایی ورا ترجمان شد | |
عاشق دیندار باید تا که درد دین کشد | سرمهی تسلیم را در چشم روشن بین کشد | |
با قناعت صلح جوید محرم حرمت شود | برگ بیبرگی به فرق زهره و پروین کشد | |
دیدهی یعقوب را دیدار یوسف توتیاست | سینهی فرهاد باید تا غم شیرین کشد | |
جعفر طیار باید تا به علیین پرد | حیدر کرار باید تا ز دشمن کین کشد | |
هر خسی از رنگ و گفتاری بدین ره کی رسد | مرد چون صدیق باید تا سم تنین کشد | |
نور بو یوسف نداری کی رسی در چاه علم | بایزید فقر باید فاقهی ماتین کشد | |
از سعادتها سنایی در سرخس افگند رخت | شکر این از شور بختی محنت غزنین کشد | |
برگ بیبرگی نداری گرد آن درگه مگرد | چشم هر نامحرمی کی بار نقش چین کشد | |
چند ازین دعوی بیمعنی بیبرهان تو | مدعی فردا به محشر رخت زی سجین کشد | |
گر سنایی دم زند آتش درین عالم زند | این جهان بیوفا چون ذرهای بر هم زند | |
آدمی شکلست لیکن رسم آدم دور ازو | از هوای معرفت او لاف کی ز آدم زند | |
این جهان چون ذرهای در چشم او آید همی | او نبیند ذرهای و چشم را بر هم زند | |
کم زنی داند ز صد گونه نیارد کم زدن | مهر گردون بشکند گر زیر و بالا کم زند | |
گر ز درویشی نخواهد سیم و زر نبود عجب | دست در زلفین سیمین ساعدان محکم زند | |
بوی یوسف دارد اندر جیب و اسرارش نهان | هست دریای محبت موج چون قلزم زند | |
زر زند بیمهر سلطان بر مراد خویشتن | دار قلابان برد بر گنبد اعظم زند | |
عیسی مریم چو ناپیدا شد اندر کان کون | لاف چشم خویشتن از زادهی مریم زند | |
در سنایی و هم خاطر کی رسد زیرا که او | در نوردد عالم و آواز بر آدم زند |