سنایی غزنوی (قصاید و قطعات)/ای عمیدی که باز غزنین را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید و قطعات) (ای عمیدی که باز غزنین را) از سنایی غزنوی |
' |
ای عمیدی که باز غزنین را | سیرت و صورتت چو بستان کرد | |
باز عکس جمال گلفامت | حجرهی دیده را گلستان کرد | |
باز نطق زبان در بارت | صدف عقل را در افشان کرد | |
خاطر دوربین روشن تو | عیب را پیش عقل عنوان کرد | |
خاطر دور یاب کندورت | عفو را بارگیر عصیان کرد | |
آنچه در طبع خلق خلق تو کرد | بر چمن ابرهای نیسان کرد | |
و آنچه در گوش شاه شعرت خواند | در صدف قطرههای باران کرد | |
چون بدید این رهی که گفتهی تو | کافران را همی مسلمان کرد | |
کرد شعر جمیل تو جمله | چون نبی را گزیده عثمان کرد | |
چون ولوع جهان به شعر تو دید | عقل او گرد طبع جولان کرد | |
شعرها را به جمله در دیوان | چون فراهم نهاد دیوان کرد | |
دفتر خویش را ز نقش حروف | قایل عقل و قابل جان کرد | |
تا چو دریای موجزن سخنت | در جهان در و گوهر ارزان کرد | |
چون یکی درج ساخت پر گوهر | عجز دزدان برو نگهبان کرد | |
طاهر این حال پیش خواجه بگفت | خواجه یک نکته گفت و برهان کرد | |
گفت آری سنایی از سر جهل | با نبی جمع ژاژطیان کرد | |
در و خرمهره در یکی رشته | جمع کرد آنگهی پریشان کرد | |
دیو را با فرشته در یک جای | چون همه ابلهان به زندان کرد | |
خواجه طاهر چو این بگفت رهیت | خجلی شد که وصف نتوان کرد | |
لیک معذور دار از آنک مرا | معجز شعرهات حیران کرد | |
زانک بهر جواز شعر ترا | شعر هر شاعری که دستان کرد | |
بهر عشق پدید کردن خویش | خویشتن در میانه پنهان کرد | |
من چه دانم که از برای فروخت | آنک خود را نظیر حسان کرد | |
پس چو شعری بگفت و نیک آمد | داغ مسعود سعد سلمان کرد | |
شعر چون در تو حسود ترا | جگر و دل چو لعل و مرجان کرد | |
رو که در لفظ عاملان فلک | مر ترا جمع فضل وحدان کرد | |
سخن عذب سهل ممتنعت | بر همه شعر خواندن آسان کرد | |
هر ثنایی که گفتی اندر خلق | خلق و اقبال تو ترا آن کرد | |
چه دعا گویمت که خود هنرت | مر ترا پیشوای دو جهان کرد | |
شکر ایزد را که تا من بودهام | حرص و آزم ساعتی رنجه نکرد | |
هیچ خلق از من شبی غمگین نخفت | هیچ کس روزی ز من خشمی نخورد | |
از طمع هرگز ندادم پشت خم | وز حسد هرگز نکردم روی زرد | |
نیستم آزاد مرد ار کردهام | یا کنم من قصد هیچ آزاد مرد | |
با سلامت قانعم در گوشهای | خالی از غش فارغ از ننگ و نبرد | |
چند چیزک دوست دارم زین جهان | چون گذشتی زین حدیث اندر نورد | |
جامهی نو جای خرم بوی خوش | روی خوب و کتب حکمت تخت نرد | |
یار نیک و بانگ رود و جام می | دیگ چرب و نان گرم آب سرد | |
برنگردم زین سخن تا زندهام | گر خرد داری تو زین هم بر نگرد | |
گرد غم بنشان به می خوردن ز عمر | پیش از آن کز تو برآرد چرخ گرد | |
نسیه را بر نقد مگزین و بکوش | تا نباشی یک زمان از عیش فرد | |
آنچه دی کرد به من آن پسر سر گرغر | اندر آفاق ندیدم که یکی لمتر کرد | |
گفتمش پوتی و لوتی کنی امروز مرا | دست بر سر زد و پس پای سبک در سر کرد | |
دست در گردنم آورد پس او از سر لطف | گوش و آغوش مرا پر گهر و زیور کرد | |
تا تو آبی خوری آن جان جهان بیمکری | پشتم از آب تهی و شکم از نان پر کرد | |
آنکه تدبیر ظفر گستر او گر خواهد | عقدهی نفی ز دیباچهی لا برگیرد | |
تیغ را در سخن ملک زبان کنده شود | هر کجا او قلم کامروا برگیرد | |
در هوایی که در او پای سمند تو رسد | تشنه از عین سراب آب بقا برگیرد | |
با سنایی سره بود او چو یکی دانگ نداشت | چون دو دانگش به هم افتاد به غایت بد شد | |
به قبول دو سه نسناس به نزدیک خران | گر چه دی بیخردی بود کنون بخرد شد | |
راست چون تا که جز آحاد شماریش نبود | چون مگس بر سر او رید نهش نهصد شد |