سنایی غزنوی (قصاید)/گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن) از سنایی غزنوی |
' |
گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن | خویشت را در خرابات جوانمردی فگن | |
کان خراباتیست پر سلوی و من بی قیاس | تا سلو یابی ز سلوی منتی یابی ز من | |
جوی میبینی روان در باغهای دلبران | عاشقان بینی چمان با جام می اندر چمن | |
های های و هوی و هوی عاشقان و دلبران | هر یکی در امتحان دلفریبی ممتحن | |
تا شراب عاشقان نوشی ز دست نیکوان | تا زمانی خویشتن بینی جدا از خویشتن | |
سوخته بینی دلی در بیم هجران ساخته | همچو جان عاشقان در دام زلف پرشکن | |
ایستاده زان یکی بر پای چون شمعی برنگ | و آن دیگر دست کرده بر سر زانو لگن | |
آن یکی از خواجگی پیراهن اندر پاکشان | و آن دیگر برکشیده بر سر از تن پیرهن | |
شاهد حال یکی حالی و آن دیگری | آتش بی دود غیرت گشته پیش باب زن | |
خاک کوی دوست بر سر کرده مهجوری ز درد | دیگری فتنه شده بر ربع و اطلال و دمن | |
مطربان در من یزید افگنده نعمتهای خویش | ماهرویان پیش ایشان پای کوب و دست زن | |
این جهان با تن مساعد آن جهان با روح یار | مژده داده مر روانها را ز لذتها بدن | |
خیل مستان بر بساط نردبازان گشته جمع | کعبتین گردان و نظاره بمانده مرد و زن | |
یا کدام از ما بماند یا کدام از ما برد | یا به نام که برآید نعرهای زان انجمن | |
دل به دست دوست همچون یوسف اندر من یزید | برده او را بیگنه افگنده در چاه ذقن | |
گر قیامت را به صورت دید خواهی شو ببین | حشر و نشر و دفع و منع و گیر و دار و عفو و من | |
عاشقی دعوی کنی انصاف معشوقت بده | ناجوانمردی کنی لاف جوانمردی مزن | |
مردهی هجرم حیات من به وصل روی تست | گور من در کوی خود کن دلق خود سازم کفن | |
زنده گرداند وصال روی تو جسم مرا | راست هم چونان که عالم را جمال بوالحسن | |
آن علی کز حسن و احسان دهر او را برگزید | تا مقام خویش را در خورد خود سازد وطن | |
از علو قدر و عدل او زمانه بشکفد | چون ببیند بر سر نامه علی ابن حسین | |
هر علی را کو اضافت منزلت پیدا کند | ننگرند اندر اضافت زیرکان با فطن | |
یا اضافت را بدو عزست یا او را بدو | گرچه راهن را نباشد انفعال مرتهن | |
این حسن را زین اضافت منزلت نفزود و قدر | کاین نسب را کردهام با من جمالش مقترن | |
ای جمال اهل بیت خویش و فخر دودمان | اهل بیت خویش را گشتستی از طغیان مجن | |
جود ایشان را وجود اندر عدم پیوسته بود | شخص جود تو گرفت الفاظ ایشان را دهن | |
گر خرد معنی کند احوال این گردنده را | بر رسد از وی بگوید شرح احوال زمن | |
لیک ایشان غافلند از گردش چرخ بلند | تا تو اندر پیش ایشانی چو سیف ذوالیزن | |
این جهان چاهیست هر کس بر حد و مقدار خویش | ساختهست از مکر و از تلبیس مرچه را رسن | |
هر کرا دایه شود گردون زمین گهواره گیر | روز و شب بستان محنت گشته پستان لبن | |
هر که داند کو همی با پروریدهی خود چه کرد | زو عجب باشد که گردد بر جمالش مفتتن | |
حبذا مرغی که او را سازی از انگشت بال | تا بر انگشتان رود از دار دنیا محتزن | |
بر زمین سیم اشک ناب را صورت کند | ذات آن صورت ز چین آرد به ماچین یاختن | |
شکلها پیدا شود در طبع و عقل از او بر او | گنجها از وی پدید آرند سادات سخن | |
گاه از آن گنجش فتن برخیزد اندر ملکها | گاه بنشیند چو بر خیزد ز معنیها فتن | |
بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد | مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن | |
مر مرا در مرغزار معرفت باشد مقام | صید باز اندر هوا نشناسم از صید زغن | |
در وثاق من نباشد جز همه باز سفید | در یمین من نباشد جز یمینی از یمن | |
ای دریغا خانمان من به دست ناکسان | شد چنان برکنده چون صنعا به دست اهرمن | |
هر که را اخلاص کردم در ضمیر خویش باز | زو لگد خوردم بمالش چون ادیم اندر عدن | |
چو به تخلیط اندرون کژدم شدند این مردمان | شد فسون کژدم اندر حق ایشان شعر من | |
تا جهان کون و فسادست و فنا جفت بقاست | تا به چشم عاشقان باشند معشوقان وثن | |
تا وثن را از شمن امید باشد کهتری | تا سبیل مهتری باشد وثن را بر شمن | |
عز و دولت با بقا و نعمتت پیوسته باد | دوستانت را مباد از بینواییها حزن | |
از حزن خالی مبادا خاندان دشمنانت | مر ترا هرگز مبادا درد و اندوه و حزن |