سنایی غزنوی (قصاید)/کرد نوروز چو بتخانه چمن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (کرد نوروز چو بتخانه چمن) از سنایی غزنوی |
' |
کرد نوروز چو بتخانه چمن | از جمال بت و بالای شمن | |
شد چو روی صنمان لالهی لعل | شد چو پشت شمنان شاخ سمن | |
آفتاب حمل آن گه بنمود | ثور کردار به ما نجم پرن | |
از گریبان شکوفه بادام | پر ستارهست جهان را دامن | |
هم کنون غنچهی پیکان کردار | کند از سحر ز بیجاده مجن | |
باغ شد چون رخ شاهان ز کمال | شاخ چون زلف عروسان ز شکن | |
مرغ نالید به گلبن ز فنون | باد بیزاست درختان ز فنن | |
ابر چون خامهی خواجه به سخا | چون دل خواجه بیاراست چمن | |
خواجه اسعد که عطای ملکش | داد خلق حسن و خلق حسن | |
آنکه تا سیرت او شامل شد | خصلت سیه بگذاشت وطن | |
آنکه تا بخشش او جای گرفت | رخت برداشت ز دل رنج و حزن | |
پیش یک نکتهی آن دریا دل | شد چو خرمهره همه در عدن | |
علمها دارد سرمایهی جان | کارها داند پیرایهی تن | |
نکتهی رایش اگر شمع شود | بودش دایرهی شمس لگن | |
ذرهی خلقش اگر نشر شود | یاد نارد کسی از مشک ختن | |
گر رسد مادهی عونش به عروق | روح محروم نشیند ز شجن | |
ور وزد شمت هرمش به دماغ | دیده معزول بماند ز وسن | |
شادباش ای سخن از دو لب تو | همچو در عدن از لعل یمن | |
به سخن چونت ستایم بر آنک | مدح تو بیشتر آمد ز سخن | |
گردن عالمی از بخشش زر | کردی آراسته تو از شکر و منن | |
خاصه از جود تو دارد پدرم | طوقی از منت اندر گردن | |
همه مهر تو نگارد به روان | همه مدح تو سراید به دهن | |
از بسی شکر که گفتی ز تو او | عاشق خاک درت بودم من | |
لیکن از دیده بنامیزد باز | بیش از آنست که بردم به تو ظن | |
من چو جانیام نزدیک پدر | جان او باز مرا همچو بدن | |
پدرم تا که رضای تو خرد | جانی آورد به نزد تو ثمن | |
بنگر ای جان که اوصاف توتا | چه درافشانده ز دریای فطن | |
تا نگویی تو مها کین پسرک | دردی آورد هم از اول دن | |
کاین چراغی که برافروختهاند | گر ز سعی تو بیابد روغن | |
تو ببینی که به یک ماه چو ماه | کند از مهر تو عالم روشن | |
پسری داری هم نام رهی | از تو می خدمت او جویم من | |
زان که نیکو کند از همنامی | خدمت خواجه حسن بنده حسن | |
تا بود کندی خنجر ز سنان | تا بود تیزی خنجر ز فسن | |
باد بنیاد ولی تو جنان | باد بنگاه عدوی تو دمن | |
شاخ سعد از طرف بخت برآر | بیخ نحس از چمن عمر بکن | |
رایت ناصح چون تیغ بدار | گردن دشمن چون شمع بزن | |
بس که شنیدی صفت روم و چین | خیز و بیا ملک سنایی ببین | |
تا همه دل بینی بی حرص و بخل | تا همه جان بینی بی کبر و کین | |
زر نه و کان ملکی زیر دست | جونه و اسب فلکی زیر زین | |
پای نه و چرخ به زیر قدم | دست نه و ملک به زیر نگین | |
رخت کیانی نه و او روح وار | تخت برآورده به چرخ برین | |
رسته ز ترتیب زمین و زمان | جسته ز ترکیب شهور و سنین | |
سلوت او خلوتی اندر نهان | دعوت او دولتی اندر کمین | |
بوده چو یوسف بچه و رفته باز | تا فلک از جذبهی حبلالمتین | |
زیر قدم کرده از اقلیم شک | تا به نهانخانهی عینالیقین | |
کرده قناعت همه گنج سپهر | در صدف گوهر روحش دفین | |
کرده براعت همه ترکیب عقل | در کنف نکتهی نظمش مبین | |
با نفسش سحر نمایان هند | در هوسش چهره گشایان چین | |
اول و آخر همه سر چون عنب | ظاهر و باطن همه دل همچو تین | |
روح امین داده به دستش چنانک | داده به مریم زره آستین | |
نظم همه رقیه دیو خسیس | نکتهی او زادهی روحالامین | |
کشوری اندر طلب و در طرب | از نکت رایش و او زان حزین | |
با دل او خاک مثال ینال | با کف او سنگ نگین تکین | |
حکمت و خرسندی و دینش بشست | تا چه کند ملک مکان مکین | |
دشت عرب را پسر ذوالیزن | خاک عجم را پسر آبتین | |
عافیتی دارد و خرسندیی | اینت حقیقت ملک راستین | |
گاه ولی گوید هست او چنان | گاه عدو گوید بود این چنین | |
او ز همه فارغ و آزاد و خوش | چون گل و چون سوسن و چون یاسمین | |
خشم نبودست بر اعداش هیچ | چشم ندیدست بر ابروش چین | |
خشم ز دشمن بود و حلم ازو | کو ز اثیر آمده او از زمین | |
خشمش در دین چو ز بهر جگر | سر که بود تعبیه در انگبین | |
کی کله از سر بنهد تا بود | ابلیس از آتش و آدم ز طین | |
مشتی از این یاوه درایان دهر | جان کدرشان ز انا در انین | |
یک رمه زین دیو نژادان شهر | با همهشان کبر و حسد هم قرین | |
گه چو سرین سست مر او را سرون | گه چو سرون سخت مر او را سرین | |
بر همه پوشیده که هم زین دو حال | مهترشان زین دو صفت شد لعین | |
پیش کمال همه را همچو دیو | کور شده دیدهی ما بین بین | |
سوی خیال همه یکسان شده | گربهی چوبین و هزبر عرین | |
وز شره لقمه شده جمله را | مزرعهی دیو تکاوش انین | |
لاف که هستیم سنایی همه | در غزل و مرثیه سحر آفرین | |
آری هستند سنایی ولیک | از سرشان جهل جدا کرده سین | |
گر چه سوی صورتیان گاه شکل | زیر تک خامه چو دین ست دین | |
لیک در آنست که داند خرد | چشمهی حیوان ز نم پارگین | |
بس وحش آمد سوی دانا رحم | گر چه جنان آمد نزد جنین | |
کانچه گزیدست به نزد عوام | نیست سوی خاص بر آنسان گزین | |
کانچه دو صد باشد سوی شمال | بیست شمارند به سوی یمین | |
گر چه به لاف و به تکلف چنو | نظم سرایند گه آن و گه این | |
این همه حقا که سوی زیرکان | گربه نگارند نه شیر آفرین |