سنایی غزنوی (قصاید)/چون به صحرا شد جمال سید کون از عدم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (چون به صحرا شد جمال سید کون از عدم) از سنایی غزنوی |
' |
چون به صحرا شد جمال سید کون از عدم | جاه کسرا زد به عالمهای عزل اندر قدم | |
چون نقاب از چهرهی ایمان براندازد زند | خیمهی ادبار خود کفر از خجالت در ظلم | |
کوس دعوت چون بزد در خاک بطحا در زمان | بر کنار عرش بر زد رایت ایمان علم | |
آفتاب کل مخلوقات آن کز بهر جاه | یاد کرد ایزد به جان او به قرآن در قسم | |
نیست اندر هشت جنت کس چنو با قدر و جاه | نیست در هفت آسمان دیگر چنو یک محتشم | |
بر سر این چرخ گردان جاه او بینی نشان | بر نهاد عرش یزدان نام او بینی رقم | |
از سعادات جمال و جاه و اقبالش همی | شد به صحرا آفتاب نور و ایمان از ظلم | |
رایت «نصر من الله» چون برآمد از عرب | آتش اندر زد به جان شهریاران عجم | |
خاک پای بوذرش از یک جهان نوذر بهست | درز نعلین بلال او به از صد روستم | |
همچو لا شد سرنگون آن کس که او را گفت «لا» | وز سعادت با نعم شد آنکه گفت او را «نعم» | |
چرخ اعظم آمده پیش قیامش در رکوع | طارم کسرا از او کسر و ز جاه او به خم | |
تا بیان شرع و دینش را خداوند جهان | یاد کرد اندر کلام خود نه افزون و نه کم | |
«صادقین» بوبکر بود و «قانتین» فرخ عمر | «منفقین» عثمان علی «مستغفرین» آمد بهم | |
هر کرا جاهیست زیر جایگاهش چاهدان | اندرین معنی مگو هرگز حدیث «لا» و «لم» | |
کافرانی کش ندیدند و نپذرفتند دین | چشم و گوش عقل ایشان بود اعما و اصم | |
سرفرازان قریش از زخم تیغش دیدهاند | هر یکی در حربگاه اندازهی خود لاجرم | |
بر سما دارد چو میکاییل و چون جبریل دوست | بر زمین دارد چو صدیقی و فاروقی خدم | |
عالم ار هجده هزار و صد هزارست از قیاس | نیست اندر کل عالمها چنو یک محتشم | |
با قلم باید علم تا کارها گیرد نظام | او علم بفراخت اندر کل عالم بی قلم | |
از ریاحین سعادات و گل تحقیق و انس | صدهزاران جان به دعوت کرد چون باغ ارم | |
از دم صمصام و رمح چاکران خویش کرد | هم عجم را بیملوک و هم عرب را بیصنم | |
مهتر اولاد آدم خواجهی هر دو جهان | آنکه یزدانش امات داد بر کل امم | |
از جلال و جاه و اقبالش خدای ذوالجلال | نام او پیش از ازل با نام خود کرده رقم | |
او جدا کرد آن کسانی را سر از تن بیخلاف | کز جفا بی حرمتی کردند در بیتالحرام | |
آب روی مومنان را کرد او با قدر و جاه | آب چشم کافران را کرد چون آب به قم | |
سرور هر دو جهان و کارساز حشر و نشر | آفتاب دین محمد سید عالی همم | |
مصطفا و مجتبا آن کز برای خیر حال | در ادای وحی جبریلش ندیدی متهم | |
در سخن جز نام او گفتن خطا باشد خطا | در هنر جز نعت او گفتن ستم باشد ستم | |
پیش علم و حلم وجود او کجا دارند پای | عالمان عالمین و کوه قاف و ابرویم | |
ای سنایی جز مدیح این چنین سید مگوی | تا توانی جز به نام نیک او مگشای دم |