سنایی غزنوی (قصاید)/نه از اینجا نه از آنجا دل من برد مهی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (نه از اینجا نه از آنجا دل من برد مهی) از سنایی غزنوی |
' |
نه از اینجا نه از آنجا دل من برد مهی | زین گهر خنده نگاری و شکر بوسه شهی | |
زین جهانساز ظریفی و جهانسوز بتی | زین جگر خوار شگرفی و دلاویز مهی | |
مه که باشد که همی هر شب و هر روز کند | آفتابش رهی و کوکب سیاره خهی | |
دید رضوان به خرابیش ز یک روز چو گنج | به عجب گفت همی کینت نکو جایگهی | |
زان رخ و زلف شب و روز نماینده رخش | روز عید و شب قدر از حرکات کلهی | |
گفتی آن هر شکن از زلف بر آن عارض او | توبهای بود برو از همه سوها گنهی | |
دل نازک به یکی طفل سپردم که نماند | نیز در دستم از آن پس جز لاحوال واهی | |
دل و جان را زخم و حلقهی او با رخ او | صدهزاران ره وانگه خطر صدر رهی | |
از بس اندیشهی زلفینش به غم در پوشید | دل و چشمم ز دو زلفش سیهی بر سیهی | |
دیده با چهرهی او کرد حریفی تا من | در میان دو رخش دارم بر پادشهی | |
گر چه تاب گنهم نیست ولیک از پی او | دارم از محنت این دل ز محبت گنهی | |
چون بپیوست غمش با رحم هستی من | نیستی زادم ازو اینت قوی درد زهی | |
همچو جوزام بمانده ز غمش روی به روی | که نبینم همی آن روی چو مه مه به مهی | |
چار طبعند و نه افلاک که پایندهی حسن | نیست بر چهرهی او مر همه را پنج و دهی | |
گویم او را بروم گوید بر من بدو جو | ز این چنین کهدان کم گیر چو تو برگ گهی | |
هست چون آب زنخدانش چهی از بر اوی | کس ندیدست چنین نادره در هیچ گهی | |
آب دیدست همه خلق ز چه لیک به چشم | کس ندیدست بدین بلعجبی آب چهی | |
نور زاید همی از چاه زنخدانش نه آب | دارد آن چه مگر از چشمهی خورشید رهی | |
بسر او سنایی به نکویی و به عدل | نه چنو دیده به عالم نه چو بهرامشهی | |
پادشاهی که به هفت اقلیم از پنجم چرخ | همچنو دیدهی بهرام ندیدست شهی | |
ربعی از کشور او وز همه گردون حشری | رعبی از هیبت او وز همه عالم سپهی |