سنایی غزنوی (قصاید)/منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا) از سنایی غزنوی |
' |
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا | زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا | |
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه | شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا | |
گشتهست باژگونه همه رسمهای خلق | زین عالم نبهره و گردون بیوفا | |
هر عاقلی به زاویهای مانده ممتحن | هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا | |
آنکس که گوید از ره معنی کنون همی | اندر میان خلق ممیز چو من کجا | |
دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار | بیگانه را همی بگزیند بر آشنا | |
با یکدگر کنند همی کبر هر گروه | آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا | |
هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش | هرک آیتی نخست بخواند «ز هل اتی» | |
با این همه که کبر نکوهیده عادتست | آزاده را همی ز تواضع بود بلا | |
گر من نکوشمی به تواضع نبینمی | از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا | |
با جاهلان اگرچه به صورت برابرم | فرقی بود هرآینه آخر میان ما | |
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز | از دوستان مذلت و از دشمنان جفا | |
قومی ره منازعت من گرفتهاند | بیعقل و بیکفایت و بیفضل و بیدها | |
بر دشمنان همی نتوان بود موتمن | بر دوستان همی نتوان کرد متکا | |
من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر | شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا | |
با من همه خصومت ایشان عجب ترست | ز آهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها | |
گردد همی شکافته دلشان ز خشم من | همچون مه از اشارت انگشت مصطفا | |
چون گیرم از برای حکیمی قلم به دست | گردد همه دعاوی آن طایفه هبا | |
ناچار بشکند همه ناموس جاودان | در موضعی که در کف موسا بود عصا | |
ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی | تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا | |
زیرا که بی مطر نبود میغ را خطر | چونان که بیگهر نبود تیغ را بها | |
زیشان نبود باک رهی را به ذرهای | کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا | |
آنم که بردهام علم علم در جهان | بر گوشهی ثریا از مرکز ثرا | |
با عقل من نباشد مریخ را توان | با فضل من نباشد خورشید را ذکا | |
شاهان همی کنند به فضل من افتخار | حران همی کنند به نظم من اقتدا | |
با خاطرم منیرم و با رای صافیم | کالبرق فی الدجی والشمس فیالضحی | |
عالیست همتم به همه وقت چون فلک | صافیست نظم من به همه وقت چون هوا | |
بر همت منست سخاهای من دلیل | بر نظم من بست سخنهای من گوا | |
هرگز ندیده و نشنید این کسی ز من | کردار ناستوده و گفتار ناسزا | |
این فخر بس مرا که ندیدست هیچکس | در نثر من مذمت و در نظم من هجا | |
در پای ناکسان نپراکندهام گهر | از دست مهتران نپذیرفتهام عطا | |
آنرا که او به صحبت من سر درآورد | گویم ثنای نیک و شناسم به دل وفا | |
ار ذلتی پدید شود زو معاینه | انگارمش صواب و نبینم ازو خطا | |
اهل سرخس می نشناسند حق من | تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا | |
مقدار آفتاب ندانند مردمان | تا نور او نگردد از آسمان جدا | |
آنگاه قدر او بشناسند با یقین | کاید شب و پدید شود بر فلک سها | |
اندر حضر نباشد آزاده را خطر | وندر حجر نباشد یاقوت را بها | |
شد گفتهی سنایی چون کعبه نزد خلق | زین بیشتر فصول که باید ز ابتدا | |
تا کلک او به گاه فصاحت روان بود | بازار او به نزد بزرگان بود روا | |
آن گه به کام او نفسی بر نیاورند | در دوستی کجا بود این قاعده روا | |
آزار او کشند به عمدا به خویشتن | زانسان که که کشد به سوی خویش کهربا | |
در فضل او کنند به هر موضعی حسد | بر نقص او دهند ز هر جانبی رضا | |
عاقل که این شنید بداند حقیقتی | کاین حرف دشمنان و حسودان بینوا | |
چون جوهر سخا شد نزدیک اهل بخل | چون عنصری ز ظلمت در جنب صد ضیا | |
تا ناصحان او نسگالند جز نفاق | تا دشمنان او ننمایند خود صفا | |
ور اوفتد ورا بهمه عمر حاجتی | بیحجتی کنند همه صحبتش رها | |
مرد آن بود که دوستی او بود بجای | لوبست الجبال و انشقت السما |