سنایی غزنوی (قصاید)/مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم) از سنایی غزنوی |
' |
مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم | رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم | |
گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود | حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم | |
گر نخواندی «رحمةللعالمین» یزدان ترا | در همه عالم که دانستی صمد را از صنم | |
چون «لعمرک» گفت اینجا جای دیگر «والضحی» | گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم | |
تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت | نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم | |
عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا | حق ترا از حقهی تحقیق فرمودش: نعم | |
کای محمد رو طبیب حاذق و صادق تویی | خلق کن با خلق و بر نه درد ایشان را مرم | |
هر کرا شربت بود شافی بده آنک قدح | هر کرا حجت بود حاجت بخواه اینک کرم | |
منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع | گر کنندت کافران از روی غیرت متهم | |
هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد | هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم | |
زان بتو دادست یزدان این سرای و آن سرای | تا هم اینجا محترم باشی هم آنجا محتشم | |
مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح | بردهاند بر بام عالم رخت از بیتالحرام | |
«طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند | آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم | |
ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار | مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم | |
ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او | ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم | |
کحل حجت بود آن در چشم هر بینندهای | یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم | |
جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل | نعرههای خون چکان برخاست آنجا از امم | |
صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد | کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم | |
هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست | هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم | |
آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل | و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم | |
گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو | عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم | |
زهی پشت و پناه هر دو عالم | سر و سالار فرزندان آدم | |
دلیل راهت ابراهیم آزر | منادی ملتت عیسی مریم | |
شبستان مقامت قاب قوسین | در درگاه تو بطحا و زمزم | |
ملایک را نشان از چون تو مهتر | رسل را فخر از چون تو مقدم | |
نبودی گر برایت گفت ایزد | نه آدم آفریدی و نه عالم | |
کلاه و تخت کسرا از تو نابود | سپاه و ملک قیصر از تو درهم | |
میان اولیا صدری و بدری | میان انبیا مهری و خاتم | |
بوقت راز گفتن با خداوند | نیامد مر ترا یک مرد محرم | |
تویی زی اقربا درویش ایمن | تویی زی انبیا سلطان اعظم | |
نگیری خشم از دندان شکستن | شفاعت مر ترا باشد مسلم | |
ترا دانند زیف و ضال و مجنون | گهی ساحر گهی کاهن منجم | |
تو آن بودی که بودی و نگشتی | ز مدحت شادمان رنجور از ذم | |
ندانم در عرب یک خانه کو را | نبودست از برای دینت ماتم | |
روانت را همه جام پیاپی | سپاهت را همه فتح دمادم | |
تو آن مردی که در میدان مردان | تو داری پهلوانی چون غشمشم | |
تو آن شمسی که بر گردون دو نیمه | کنی مه را زهی برهانت محکم | |
بنوک تازیانه بر فگندی | نهاده گرز افریدون و رستم | |
به زنجیر اندر آرند و فروشند | هر آنکو هست عاصی از تو یکدم | |
ترا در صومعه بود ار شفاعت | بدیدی تا به ساق عرش بلغم | |
سپاه و تخت و ملک و گنج بگذاشت | ز عشق راهت ابراهیم ادهم | |
مرا یاد تو باید بر زبان بس | سنایی گردد از یاد تو خرم |