سنایی غزنوی (قصاید)/عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند) از سنایی غزنوی |
' |
عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند | جان ز جانی توبه کرد آنک بر جانان بماند | |
جان ز جان کردست شست آن گه ز خاک پای او | جان پیوندیش رفت و جان جاویدان بماند | |
صبح پیش روی او خندید و بر خورشید چرخ | نور صادق بی لب و دندان از آن خندان بماند | |
نقش بند عقل و جان را پیش نقش روی او | دست در زیر زنخ انگشت در دندان بماند | |
عشق چون دولت به پیش روی او بی غم نشست | کفر چون ایمان به پیش روی او عریان بماند | |
کفر و ایمان از نشان زلف و رخسار ویست | زان نشان روز و شب در کفر و در ایمان بماند | |
عقل با آن سراندازی به میدان رخش | در خم زلفین او چون گوی در چوگان بماند | |
از برای رغم من گویی ازین میدان حسن | عیسی مریم برفت و موسی عمران بماند | |
آتش جانان گریبانگیر جان آمد از آنک | آنهمه تر دامنی در چشمهی حیوان بماند | |
گفتمی کن رنگ با مرجان چه ماند با لبش | نی غلط کردم ز خجلت رنگ با مرجان بماند | |
نیست صبرم از میانش تا چو ذات خود مگر | بر میانم چون میانش والله ار همیان بماند | |
زخم خوار خویش را بی زخم خود مگذار از آنک | خوار گردد پتک کوبنده که از سندان بماند | |
عاقبت از دشنهی مژگانش روی اندر کشید | عافیت در سلسلهی زلفینش در زندان بماند | |
بهتر آن تا خاکپایش را به دست آرد مگر | چرخ را هرچند جنبش بود سرگردان بماند | |
عقل و جان در خدمت آن بارگه رفتند لیک | عقل کارافزای رفت و جان جان افشان بماند | |
هر چه خواهی گو همی فرمای کاندر ذات ما | قایل فرمان برفت و قابل فرمان بماند | |
گر قماری کرد جان با او بجانی هم ز جان | لاجرم در ما ز دانش مایه صد چندان بماند | |
گوهر جان و جهان ذات سنایی را ازوست | گرد می زو ماند ذاتش بی مکان و کان بماند | |
تا نگیرد مرغ مر مرغ سنایی را ز بیم | لاجرم چون مرغ عیسی روز از آن پنهان بماند | |
تا جمال قهر و لطفش سایه بر عالم فکند | شیر در بستان فنا شد شیر در پستان بماند | |
زلف شیطانیش گر دل برد گو بر باک نیست | منت ایزد را که جان در مدحت سلطان بماند | |
خسرو خسرو نسب بهرامشه سلطان شرق | آنکه بهرام فلک در سطوتش حیران بماند | |
ملک علت ناکرا خوش خوش ازین عیسی پاک | درد رفت الحمدلله و آنچه درمان آن بماند | |
تا شدش معلوم حکم آیت احسان و عدل | شد نهان چون جور بخل و عدل چون احسان بماند | |
بر فلک بینی که کیوان رتبتی دارد ولیک | از پی ایوان این شه چرخ خود کیوان بماند | |
به گراید رایت رایش بسوی عاطفت | زین سبب را خان و خوان خانه بر اخوان بماند | |
چون گشاید دست و دل در عدل و در احسان به خلق | بستهی احسان و عدلش جملهی انسان بماند | |
کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند | همعنان شوخ چشمی در جهان آمال ماند | |
از فصیحان و ظریفان پاک شد روی زمین | در جهان مشتی بخیل کور و کر و لال ماند | |
در معنی در بن دریای عزلت جای ساخت | وز پی دعوی به روی آبها آخال ماند | |
صدرها از عالمان و منصفان یکسر تهیست | صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند | |
عدل گم گشت و نمییابد کسی از وی نشان | ظلم جای وی گرفت و چند ماه و سال ماند | |
عدل نوشروان و جور معتصم افسانه شد | وز بزرگیشان به چشم مردمان تمثال ماند | |
رفت سید از جهان و چند مشکل کرد حل | بوحنیفه رفت و زو در گرد عالم قال ماند | |
نیست گویی در جهان جز فیلی از اصحاب فیل | شد نجاشی وز فسونش چند گون اشکال ماند | |
شد ملک محمود و ماند اندر زبانها مدح اوی | عنصری رفت و ازو گرد جهان امثال ماند | |
خاک شد کسری و از هر دل برون شد مهر او | در مداین از بنای قصر او اطلال ماند | |
هر گهی بانگی برآید گرد شهر از مردمان | آه و دردا و دریغا خواجه رفت و مال ماند | |
رفت کدبانو کلید اندر کف نوروز داد | رفت خواجه ده به دست زیرک جیپال ماند | |
یک گره را خانهها در غیبت و وزر و بزه | یک گره را گنجها بر طاعت و اهمال ماند | |
زین سپس شاید سنایی گر نگویی هیچ مدح | زان کجا ممدوح تو خوالی پز و بقال ماند |