سنایی غزنوی (قصاید)/شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را) از سنایی غزنوی |
' |
شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را | ز آبرو آبی بزن درگاه شاهنشاه را | |
نعل کن چون چتر او دیدی کلاه چرخ را | چاک زن چون روی او دیدی قبای ماه را | |
چون کله بر سر نشین دزدان افسر جوی را | چون خرد در جان نشان رندان لشکرگاه را | |
از برای عز دیدار سیاوخشی و شش | همچو بیژن بند کن در چاه خواری جاه را | |
عافیت را سر بزن بهر کمال عشق را | عاقبت را دم بزن بهر جمال راه را | |
هم به چشم شاه روی شاه خواهی دید و بس | دیده اندر کار شه کن کوری بدخواه را | |
آه غمازست اندر راه عشق و عاشقی | بند برنه در نهانخانهی خموشی آه را | |
از سر آزاد مردی تیغی از غیرت بزن | هم شفاعت جوی را کش، هم شفاعت خواه را | |
درد عشق از مرد عاشق پرس از عاقل مپرس | کگهی نبود ز آب و جاه یوسف چاه را | |
عقل بافندهست منشان عقل را بر تخت عشق | آسمان عشاق را به ریسمان جولاه را | |
گر سپر بفگند عقل از عشق گو بفگن رواست | روی خاتون سرخ باید خاک بر سر داه را | |
پیش گیر اندر طلب راه دراز آهنگ و تنگ | گو دل اندر شک شکن، صبر زبان کوتاه را | |
درد موسیوار خواهی جام فرعونی طلب | بادههای عافیت سوز و ملامت کاه را | |
هر غم و شادی که از عشقت هم عشقست از آنک | بار عندالله باشد تخم عبدالله را | |
کاه گرداند وفای عشق تا برجانت نیز | حکم نبود عقل شغل افزای کارآگاه را | |
باد کبر از سر بنه در دل برافراز آتشی | پس برآن آتش بسوزان آبگون درگاه را | |
چون شدی کاهی سنایی گردکاهی گرد و بس | زان که کاهی به شناسد قدر و قیمت کاه را | |
ای خواجه چه تفضیل بود جانوری را | کو هیچ به از خود نشناسد دگری را | |
گر به ز خودت هیچ بهی را تو نبینی | پس چون که ندانی بتر از خود بتری را | |
پس غافلی از مذهب رندان خرابات | این عیب تمامست چو تو خیره سری را | |
هر گه که مرا گویی کندر همه آفاق | محرومتر از تو نشناسم بشری را | |
مرحومترم از تو و این شیوه ندانی | زین بیش بصیرت نبود بیبصری را | |
من سغبهی تسبیح و نماز تو نیم هیچ | این فضل همی گویی ای خواجه دری را | |
انکار و قبول تو مرا هر دو یکی شد | بیهوده همی گویی زین صعبتری را | |
فرمان تو بردن نه فریضهست پس آخر | منقاد ز بهر چه شوم چون تو خری را | |
چون طلعت خورشید عیان گشت به صحرا | آنجا چه بقا ماند نور قمری را | |
آیام فراخیست ز الفاظ سنایی | دانی خطری نیست کنون محتکری را | |
چون دختر دوشیزه نیاید به جهان در | کم گیر ز ذریت آدم پسری را |