سنایی غزنوی (قصاید)/دوش چون صبح بر کشید علم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (دوش چون صبح بر کشید علم) از سنایی غزنوی |
' |
دوش چون صبح بر کشید علم | شد جهان از نسیم او خرم | |
روشنی آمد از عدم به وجود | تیرگی از وجود شد به عدم | |
شب دیجور شد ز روز جدا | زان که بد صبح در میانه حکم | |
چو دو خصم قوی که در پیکار | صلحجویان جدا شوند از هم | |
باد صبح آمد از سواد عراق | عالمی را سپرده زیر قدم | |
گفتم: ای سایق سفینهی نوح | گفتم: ای قاید طلیعهی جم | |
چه خبر داری از امام رییس | چه اثر داری از امام حرم | |
گفت: «ارجو» که زود بینی زود | که ملک جل ذکره به کرم | |
هر دو را با مراد دولت و عز | هر دو را با سپاه و خیل و حشم | |
برساند به بلخ و حضرت بلخ | گردد از فرشان چو باغ ارم | |
لهو بینی گرفته جان حزن | داد بینی شکسته پشت ستم | |
نارسیده به کام خویش عدو | برسیده به کام خویش امم | |
کار دنیا و دین امام رییس | به قلم راست کرده همچو قلم | |
معتمد خواجهی زکی حمزه | کرده بدخواه را ز گیتی کم | |
علم کین انتقام ورا | نصرت و فتح بر طراز علم | |
دست عدل خدای عزوجل | زده بر ظالمان به عجز رقم | |
همه سر کوفته چو مار وز بیم | زیر خسها خزان به شکم | |
خزبر اندامشان چو خار و خسک | نوش در کامشان چو حنظل و سم | |
شب بدخواه و بدسگالش را | نزند نیز صبح صادق دم | |
آتش زرق بیش نفروزد | که ز دریا کشید سوخته نم | |
آنکه پوشیده بود پیش از وقف | دق مصر و عمامهی معلم | |
خورد اکنون دوال زجر و نکال | پوشد اکنون لباس حسرت و غم | |
گرگ پیر آمده به دام و به روی | تیغ کین آخته شبان غنم | |
بود چو ترک و دیلم اندر ظلم | بر همه خلق مبرم و مبرم | |
از پی مال وقف کردهی ملک | ترک به روی موکل و دیلم | |
از پی هر درم که برد از وقف | یا ستد از کسان به بیع سلم | |
بر سر گل خورد یکی خایسک | چون به هنگام مهر میخ درم | |
کیست از جملهی صغار و کبار | از همه گوهر بنی آدم | |
که ندیده ازو سعایت و غمز | یا نخوردست ازو عنا و الم | |
گر نداری تو این سخن باور | باز گوید ترا محمد جم | |
پسران را ز غمز او پوشید | صاحبی و دبیقی و ملحم | |
صورت غمز شد سعایت او | زد به هر خانهای یکی ماتم | |
تن اشرف ازو هین بلا | دل سادات ازو حزین و دژم | |
آن کسان را که مدح گفت خدا | او همی گوید آشکارا ذم | |
بیشتر زین چه کرد با سادات | شمر یا هند زاده یا ملجم | |
دل و بازو و تیغش ار بودی | برشدستی به برترین سلم | |
هر کسی را به موجبی باری | می نشاند به گوشهای مغتم | |
من یکی شاعر و دخیل و غریب | راه عزلت گزیده در عالم | |
نه مرا غمخواری چو جد و پدر | نه مرا مونسی چو خال و چو عم | |
نه ازو نز حسین و اسعد و زید | گردن من به زیر بار نعم | |
کرد بر من به قول مشتی رند | روز رخشنده چون شب مظلم | |
راندم از بلخ تا براندم من | زین تحسر ز دیده وادی یم | |
آن گنه را جز این ندانم جرم | چون چنان گشت بند من محکم | |
که یکی روز من نشسته بدم | متفکر به گوشه ای ملزم | |
رندی آمد ز اسعدش بر من | بود آن رند مرد را ز خدم | |
که امام اسعدت همی خواند | چند باشی معطل و مبهم | |
رفت او پیش و من شدم ز پسش | در یکی کوچهی خم اندر خم | |
دیدم آنجا نشسته اسعد را | بامی و بانگ زیر و نالهی بم | |
بود با او نشسته قصابی | کودکی چون یکی بدیع صنم | |
هر دو مست از نبید سوسن بوی | برو عارض چو سوسن و چو پرم | |
هر دو کردند عرضه بر من می | گفتم از شرم هر دو را که نعم | |
یک دو سیکی ز شرم خوردم و خفت | به یکی گوشهای ندیم ندم | |
هر دو خفتند مست و در راندند | پیش من مستوار خر بکرم | |
ژرف کردم نگه که زیرین کیست | دست و انگشت کیست با خاتم | |
دیدم آن ... کودک قصاب | بر زبر همچو قبهی اعظم | |
یا یکی خیمهای ز دیبهی سرخ | ... قصاب چون ستون خیم | |
گاه بیرون کشید همچو زریر | گاه اندر سپوخت چون عندم | |
گفتم: احسنت ای امام که نیست | چون تو اندر همه دیار عجم | |
گفت: مفزای ای سنایی هیچ | که تو هستی به نزد ما محرم | |
غزلی گوی حسب ما که بود | این دل ریش هر دو را مرهم | |
غزلی حسب حالشان گفتم | صلتی یافتم نه بس معظم | |
خویشتن را جز این ندانم جرم | ور جز اینست باد ما ابکم | |
بارکی چند نیز شیخک را | دیدهام من به کنجها برکم | |
گاه گنگی درشت از پس پشت | گاه با سادهای نشسته بهم | |
گر بپرسند این ز من روزی | بخورم صدهزار بار قسم | |
خواجه اوحد زمان ز کی حمزه | ای بلند اختر و بلند همم | |
حال من شرح ده چو قصهی خویش | پیش آن صدر مکرم مکرم | |
سید عالم و امام رییس | آن بهین طلعت و بزرگ شیم | |
نبوی جوهری که عرض ورا | کس نداند بجز خدای قیم | |
عاجز اندر فصاحت و خطش | روز دیدار شاعر مفخم | |
خاک غزنین و بلخ و نیشابور | وز در روم تا حد جیلم | |
به قلم چند گونه سحر حلال | مینماید چو در ادب اسلم | |
نکتهی اصمعی و جاحظ و قیس | هست در پیش لفظ او اخرم | |
بوالمعالی که همت عالیش | برگذشت از حدوث همچو قدم | |
قابل فیض و لطف و فضل الاه | وز همه فاضلان هم او اعلم | |
خاک صدرش نظیف چون کعبه | آب قدرش لطیف چون زمزم | |
حکم و فرمانش چون صباح و مسا | روز و شب را دهد ضیاء و ظلم | |
خیل خیر از خیال طلعت اوست | چون سخن را گذر ز حقهی فم | |
باز گردم کنون به قصهی خویش | چند باشد ز مضمر و مدغم | |
ای به بخشش هزار چون حاتم | ای به کوشش هزار چون رستم | |
مپسند اینکه آن لعین خبیث | بجهاند کمیت چون ادهم | |
تو پسندی فسان خاطر من | زو شو چون فسانهی شولم | |
بر سر من گماشت رندی چند | همچو او ناکس و ذمیم شیم | |
نشنودند هر چه من گفتم | علم نحو و عروض و شعر و حکم | |
از همه مال و منصب دنیا | بر تن و من نه رنگ بود نه شم | |
زان که از جامهی کسان بودم | مانده چون حرف معرب و معجم | |
جامهها بستدند و گفتندم | نیز ستار کن برین سر ضم | |
گر تو هستی به پاکی عیسی | نیست دستار ریشهی مریم | |
من ز بلخ آنچنان شدم به سرخس | با بلا و عنا و حسرت و هم | |
که گنهکار یونسبن متی | به سوی نینوا به ساحل یم | |
تا فزونست باز از صعوه | تا پدیدست روبه از ضیغم | |
باد عاجز چو صعوه و روباه | آن خبیث از شباب تا بهرم | |
آنکه بدخواه او همیشه براو | چیره چون باز باد و شیر اجم | |
دوستانش حریق در دوزخ | نیکخواهش غریق در قلزم | |
... خر در ... زن پدرش | گرچه زینهم نباید او را غم |