سنایی غزنوی (قصاید)/خورشید چو از حوت به برج حمل آمد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (خورشید چو از حوت به برج حمل آمد) از سنایی غزنوی |
' |
خورشید چو از حوت به برج حمل آمد | گویند ز سر باز جهان در عمل آمد | |
در باغ خلل یافته و گلبن خالی | اکنون به بدل باز حلی و حلل آمد | |
فردوس شد امروز جهانی که ازین پیش | در چشم همه کس چو رسوم و طلل آمد | |
خورشید ثنای تو همی کرد بر آن دل | چون از دم ماهی به سروی حمل آمد | |
گفتی نظر مشتری از مرکز تقدیس | ناگاه ز تسدیس به جرم زحل آمد | |
چه جای مه از زینت ماه فلک آمد | چه جای محل آلت جاه و محل آمد | |
ای میر اسماعیل که مانند براهیم | جود تو نه از مال زعون ازل آمد | |
هم در دم اول که ترا دیدم گفتم | کین چون دم آخر به هنر بیبدل آمد | |
آراستهی تیر اجل بود مرا جان | ور چه ز طرب معده برقص جمل آمد | |
صفرای من از خلق تو شد پیر و عجب نیست | زیرا عسل خلق تو خالی زخل آمد | |
در افسر تو نیست سخن لیک چه سودست | کز اصل مرا خود سر بی مغز کل آمد | |
خالی ز خلل باد جلال تو ازیراک | خود عمر تو چون جود کفت بی خلل آمد | |
تو تازه و نو باش که فرزند حسودت | نزد غربا بار نوند وابل آمد |