سنایی غزنوی (قصاید)/تا کی این لاف در سخن رانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (تا کی این لاف در سخن رانی) از سنایی غزنوی |
' |
تا کی این لاف در سخن رانی | تا کی این بیهده ثنا خوانی | |
گه برین بی هنر هنر ورزی | گه بر آن بی گهر درافشانی | |
با چنین مهتران بی معنی | از سبکساری و گرانجانی | |
همه ساسی نهاد و مفلس طبع | باز در سر فضول ساسانی | |
خویشتن را همه بری شمرند | لیک در دل فعال شیطانی | |
نیست از جمع مالشان کس را | حاصل نقد جز پریشانی | |
آبشان در سبوی عاریتی | نانشان بر طبق گروگانی | |
هیچ شاعر نخورد از صلهشان | از پس شعر جز پشیمانی | |
بر سر خوان هر یک اندر سور | از دل شاعریست بریانی | |
چون حقیقت نگه کنی باشد | به فزون گشتن و به نقصانی | |
صلهشان همچو روز تیر مهی | وعدهشان چون شب زمستانی | |
باز این خواجهی زادهی بیبرگ | آنهمه لاف و لام لامانی | |
غلط شاعران به جامه و ریش | وز درون صد هزار ویرانی | |
ریشک و حالک ثناجویی | کبرک و عجبک زباندانی | |
نه در آن معده ریزهای مانده | نه در آن دیده قطرهای ثانی | |
زشت باشد بر خردمندان | نام بوران و نان بورانی | |
داشته مر جدش دهی روزی | در سر او فضول دهقانی | |
اف ازین مهتران سیل آور | تف برین خواجگان کهدانی | |
از چه شان گاه شعر بستایی | وز چه در پیششان سخن رانی | |
رفت هنگام شاعری و سخن | روز شوخیست وقت نادانی | |
نه قفا خواری و نه بدگویی | شاعر و فاضل و بسامانی | |
نزد خورشید فضل گردونی | پیش مهتاب طبع کتانی | |
ریش گاوی نهای خردمندی | کافری نیستی مسلمانی | |
اصل جدی نه معدن هزلی | کان حمدی نه مرد حمدانی | |
خود گرفتم که این همه هستی | چکنی چون نهای خراسانی | |
فقه و تفسیر خوان و نحو و ادب | تا بیابی رضای یزدانی | |
چه همه روز بهر مشتی دون | ژاژ خایی و ریش جنبانی | |
مدح هر کس مگو به دشواری | چون نیابی ز کس تن آسانی | |
جز که بونصر احمدبن سعید | آن چو نصرت به مدحت ارزانی | |
گر همی شعر خوانی از پی نان | تا بگویم اگر نمیدانی | |
آنکه هست از کفایت و دانش | در خور جاه و صدر سلطانی | |
کنچه عاقل نخواهد از پی نان | سر درون سوی و آن میان رانی | |
ابرو شمسی که از سخاش نماند | در دریایی و زر کانی | |
مهتران بهر آبرو روبند | خاک درگاه او به پیشانی | |
زنده از سیرتش سخا چو نانک | جسمها از عروق شریانی | |
در دماغ و جگر بدو زنده | روح طبعی و روح نفسانی | |
نزد یک اختراع او منسوخ | مایهی کتبهای یونانی | |
کی روا باشد از کف و خردش | در زمانه و باد و نالانی | |
ای که بی سعی ذات و پنج حواس | کار فرمای چار ارکانی | |
وقت بخشش حیات درویشی | گاه طاعت هلاک خذلانی | |
همه زیب بهشت را شایی | همه نور سپهر را مانی | |
چون تو ممدوح و من بر دونان | اینت بی خردگی و کشخانی | |
هیچ احسان ندیدم از یک تن | ور چه کردم به شعر حسانی | |
جز براردت داد در صد روز | بهر هشتاد بیت چل شانی | |
گوهر رسته کرده یک دریا | شد بدو مهره اینت ارزانی | |
هم تو دانی و هم برادر تو | که نبود آن قصیده چل گانی | |
این چنین فعل با چو من شاعر | نیست حکمی نه نیز دیوانی | |
از چنان شعر من چنین محروم | ای عزیز اینت نامسلمانی | |
بخت بد را چه حیله گر چه به شعر | سخنم شد به قدر کیوانی | |
که به هر لحظه بهر دراعه | پیرهن را کنم چو بارانی | |
در چنین وقت با زنان به کار | من و اطراف دوک گرگانی | |
باقیی هست زان صله به روی | دانم از روی فضل بستانی | |
ور تغافل کنی درین معنی | از در صدهزار تاوانی | |
تا نباشد جماد را به گهر | حرکات و حواس حیوانی | |
باد جنبان حواس تو چون آب | زان که از کف حیات انسانی | |
از پی عصمتت گسسته مباد | سوی تو فضلهای رحمانی |