سنایی غزنوی (قصاید)/تا سرا پرده زد به علیین
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (تا سرا پرده زد به علیین) از سنایی غزنوی |
' |
تا سرا پرده زد به علیین | قدر صدر اجل قوامالدین | |
از پی آبروی راهش را | آب زد ز آبروی روح امین | |
وز پی قدر خویش صدرش را | بست روحالقدس به عرش آذین | |
شد عراق از نگار خامهی او | خوش لقا چون نگار خانهی چین | |
در شکر خواب رفت فتنه ازو | از سر اندیب تا به قسطنطین | |
دولتش بر کسی که چشم افگند | نیز در ابرویش نبینی چین | |
تا بجنبید عدل او بگریخت | فتنه در خواب و ظلم در سجین | |
بر گرسنه چو زاغ شد در زخم | چون سر زخمه مخلب شاهین | |
بر برهنه چو سیر کرد از رحم | چون تن شیر پنجه شیر عرین | |
بر فلک نور پاش رویش بس | چون قمر را سیه کند تنین | |
در زمین کار ساز جودش بس | چون زحل در کف آورد شاهین | |
چون گل از نم همی بخندد ملک | تا گرفت از جمال او تزیین | |
تا نه بس روزگار چون خورشید | خاک زرین کند برای رزین | |
ای ز فر تو دین و ملک چنان | که جهان از ورود فروردین | |
حق گزیدت پی صلاح جهان | حق گزین کی بود چو خلق گزین | |
خاک پایت همی به دیده برند | همه دارندگان خلد برین | |
ای ز جاه جهان به بام جهان | مترقی به جذب حبل متین | |
ای مفرح جهان جسمی را | از تو روح رهی چراست حزین | |
چشم درد مرا مبند از عز | چشم بندی ز آفتاب مبین | |
دل گرم مرا بساز از لطف | گل شکر را به جای افسنتین | |
من نگویم که این بدست ولیک | من نیم در خور چنین تمکین | |
پیش چون من گرسنه کس ننهد | قرص خورشید و خوشهی پروین | |
کردش اکرام خود خیل ولیک | نخورد جبرییل عجل سمین | |
تا تو ای خضر عصر در شهری | بنده را غول همرهست و قرین | |
گام دربان مارم از بر کوه | گاه مهمان مور زیر زمین | |
ای پی سهم خشت دارانت | خشت دارم چو مردگان بالین | |
ای زمین خوش مرا مکن ناخوش | که مکافات آن نباشد این | |
زین و مرکب ترا مرا بگذار | تا شوم زین پیادگی فرزین | |
شهپر جبرییل مرکب اوست | چکند جبرییل مرکب و زین | |
بر تن و جان من گماشت فلک | هر چه ابلیس را ینال و تکین | |
این یکی گویدم که برگو هان | و آن دگر گویدم که برجه هین | |
گر چه گنگی بیا و شعر بخوان | ور چه کوری درآ و صدر ببین | |
این بترساندم و آن الملک | و آن امیدم کند به این الدین | |
این براند به لفظ چون دشنه | و آن بخواند به ریش چون زوبین | |
من به زاری به هر گیا گویان | کای ز گرگان نبیرهی گرگین | |
مسکن خود گذاشتم به شما | می چه خواهید از من مسکین | |
من به چشم شما کسی شدهام | ورنه کس نیستم به چشم یقین | |
جز به کژ کژ همی فزون نشود | ماتین جز به چپ نشد عشرین | |
گاهم آن گوید ای کذا و کدا | گاهم این گوید ای چنین حنین | |
یک دم آن باد سبلتت بنشان | در وثاق آی با کیا بنشین | |
پیشم آرد دوات بن سوراخ | قلم سست و کاغذ پر زین | |
هان و هان در بروت من بندد | که شوم در عرق چو غرقهی هین | |
زود کن یک دو کاغذم بنویس | شعر پیشین و شعر باز پسین | |
گر چه صد کار داشتم در مرو | لیک بهر تو رفتم از غزنین | |
چرب شیرینش اینکه بر خواند | به گناهی در آیت از «والتین» | |
زحمت ره چگونه خواهد بود | هر کجا رحمت قبول چنین | |
حق به دست من و من از جهال | در ملامت چو صاحب صفین | |
بحمدالله که نیستند این قوم | در حریم قوام حرمت بین | |
زان که ناید قوام باری هیچ | از کسان اجل قوامالدین | |
همه هم صورتند و هم سیرت | همه هم نسبتند و هم آیین | |
من ندانم کیم کزین درگاه | خلق در شادیند و من غمگین | |
من چه دانم کمال حضرت تو | خر چه داند جمال حورالعین | |
این چنین دولتی مرا جویان | من گریزان چو زوبع از یاسین | |
آری آری ز ضعف باشد اگر | گرد دوشیزه کم تند عنین | |
صورت ار با تو نیست جان با تست | عاشق و بنده و رهی و رهین | |
روح عیسی ترا چه جویی رنج | دم آدم ترا چه خواهی طین | |
در شاهان تراست آنچه بماند | صدفست آن بمان به راه نشین | |
مهر چون عجز شب پرک دیدست | گر درو ننگرد نگیرد کین | |
گر چه از خوی بنده گرم شوند | خواجگان عجول کبر آگین | |
همه صفرای خواجگان ببرد | ذوق این قطعهی ترش شیرین | |
تا ز روز و شبست در عالم | مادت سال و ماه و مدت و حین | |
مادت و مدت بقای تو باد | رفته و ماندهی شهور و سنین | |
ای مقتدای اهل طریقت کلام تو | ای تو جهان صدق و جهانی غلام تو | |
تاثیر کرد صدق تو در سینهها چنانک | شد بینیاز مستمع از شرح نام تو | |
نام تو چون ورای زمانست و عقل و جان | کی مردم زمانه در آید به دام تو | |
چون نفس ما و نفس تو کشتهی حسام تست | برنده باد بر تو و ما بر ما حسام تو | |
ای باطن تو آینهی ظاهرت شده | برداشته ز پیش تو لحم و عظام تو | |
عشقت چو جوهریست که بی تو ترا مقیم | با من نشانده دارد و تو در مقام تو | |
معذور دار ازینکه درین راه مر مرا | پروای تو نمانده ز شادی سلام تو | |
دانم ز روی عقل که تو صورتی نهای | ور نه بدیده روفتمی گرد گام تو | |
لب محرم رکاب تو ماند که بوسه داد | زیرا نبود واقف وقت کلام تو | |
لیک آن زمان ز عشق تو بر نعل مرکبت | دل صدهزار بوسه همی زد به نام تو | |
ای عامهی رسوم و همه شهر خاص تو | وی خاصهی خدای و همه خلق عام تو | |
نفس الف شدی تو ز تجرید چون ز عشق | پیوسته گشت با الفت عین و لام تو | |
اکنون نشانش آنکه ز سینه به جای موی | جز حرف عاشقی ندماند مسام تو | |
وامیست دوست را ز ره عشق بر تو جان | لیکن مباد توخته صد سال وام تو | |
چندی تو بر دوام چه سازی مدام وام | از وام خود جدا شو آنک دوام تو | |
چون پست همتان دگر در طریق عشق | هرگز مباد گام تو مامور کام تو | |
ای تماشاگاه جانها صورت زیبای تو | وی کلاه فرق مردان پای تابهی پای تو | |
چرخ گردان در طواف خانهی تمکین تو | عقل پیر احسنت گوی حکمت برنای تو | |
چون خجل کردی دو عالم را پدید آمد ز رشگ | کحل ما زاغالبصر در دیدهی بینای تو | |
پاسبانان در و بام تواند اجرام چرخ | نایبان اندر زمین هستند شرع آرای تو | |
خلد را نور جمال از روی جان افروز تست | حور را عطر عذار از موی عنبرسای تو | |
کو یکی سلطان درین ایوان که او هم تخت تست | کو یکی رستم درین میدان که او همتای تو | |
کی فتند در خاک هنگام شفاعت گفت تو | ای ندیده بر زمین کس سایهی بالای تو | |
در شب معراج همراهت نبودی جبرییل | گر براق او نبودی همت والای تو | |
تا برونت آورد یزدان از نگارستان غیب | هر دو عالم کرد در حین روی سوی رای تو | |
ای مبارز راکبی کز صخره تا زهره بجست | خنگ زیور مرکب خوش گام ره پیمای تو | |
عرش چون فردوس اعلا سایبان تخت تست | زان که بهر خود ندارد سایبان مولای تو | |
گشت سیراب از شراب علم تو خلق دو کون | چون نگه کردیم تا لب بود پر دریای تو | |
ای دریغا گر بدندی تا بدیدندی به چشم | هم خلیل و هم کلیم آن حسن روح افزای تو | |
آن یکی از دیده کردی خدمت نعلین تو | وان دگر از مژه رفتی بی تکلف جای تو | |
در بهشت از بهر خودبینی نباشد آینه | آینهی سیمینبر آن آنجا بود سیمای تو | |
نیست امید سنایی در مقامات فزع | جز کف بخشنده و مهر جهان بخشای تو |