سنایی غزنوی (قصاید)/بیخ اقبال که چون شاخ زد از باغ هنر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (بیخ اقبال که چون شاخ زد از باغ هنر) از سنایی غزنوی |
' |
بیخ اقبال که چون شاخ زد از باغ هنر | گر چه پژمرده شود باز قبول آرد بر | |
دولت با هنران را فلک مرد افگن | زند آسیب ولیکن نکند زیر و زبر | |
گوشمالی دهد ایام ولیکن نه به خشم | تا هنر با خرد آمیخته گردد ز عبر | |
کی ز دوران فلک طعمهی تقدیر شود | هر کرا بهر هنر بخت بپرورد به بر | |
ز بر عرش زند خیمهی اقبال و محل | هر کرا بدرقه بخت آمد و همخوابه ظفر | |
از قفا خوردن ایام چه ننگ آید و عار | که هم اسباب بزرگیست هم آیات خطر | |
مرد در ظلمت ایام گهر یابد و کام | که به ظلمت گهر اسپرد همی اسکندر | |
کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام | از چنین حادثهها مردان گردند سمر | |
مرد آسیب فلک یابد کاندر دو صفت | همچنو عنصر نفع آمد و سرمایهی ضر | |
هیچ نامرد مخنث که شنیدست به دهر | کز هنر در خور تاج آمد و آن منبر | |
شیر پرزور نه از پایهی خواریست به بند | سگ طماع نه از بهر عزیزیست به در | |
سخت بسیار ستارهست بر این چرخ ولیک | پس سیه جرم نگردند مگر شمس و قمر | |
از هنر بود که در طالع سرهنگ جلیل | چشم زخم فلکی کرد به ناگاه اثر | |
هم از آن چرخ چو آن مدت ناخوش بگذشت | اخترش کرد بدان طالع فرخنده نظر | |
که گرش دایره کین ور شود از نقطهی بخت | بشکند دایره را قوت بختش چنبر | |
رتبت و شعر و رهی پروری و جبهت ملک | طاهربن علی آن صاحب کلک و خنجر | |
آنکه تا چرخ ز تقدیر فلک حامه گشت | نه چنو زاد و بزاید به همه عمر دگر | |
آنکه مر ملک ملک را ز نکو رایی و داد | دست بنهاد چو در عمر خود از عدل عمر | |
هر که در سایه گه دولت او گام نهاد | کند از مسکن او حادثهی چرخ حذر | |
هر کرا شاخ بزرگیش برو چنگ آویخت | خلعت و بخشش و عز یابد از آن شاخ ثمر | |
همچو سرهنگ محمد پسر مرد آویز | که همی محمدت و مردی ازو گیرد فر | |
آنکه زان حادثه زو شرم زده بود قضا | آنکه زین موهبه زو شادروان گشت قدر | |
آن هنرمند جوانی که چو در بست میان | فلک پیر گشاید پی دیدنش بصر | |
و آن خردمند جوانی که چو دو لب بگشاید | خانهی عقل دو صد کله ببندد ز درر | |
مایه ور گشته ز تحصیل کفش خرد و بزرگ | سودها برده ز آثار دلش ماده و نر |