سنایی غزنوی (قصاید)/ای چو نعمانبن ثابت در شریعت مقتدا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (ای چو نعمانبن ثابت در شریعت مقتدا) از سنایی غزنوی |
' |
ای چو نعمانبن ثابت در شریعت مقتدا | وی بحجت پیشوای شرع و دین مصطفا | |
از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم | از تو شادان اهل سنت همچو بیمار از شفا | |
کس ندیده میل در حکمت چو در گردون فساد | کس ندیده جور در صدرت چو در جنت وبا | |
بدر دین از نور آثار تو میگردد منیر | شاخ حرص از ابر احسان تو مییابد نما | |
هر که شاگرد تو شد هرگز نگردد مبتدع | هر که مداح تو شد هرگز نگردد بینوا | |
ملک شرع مصطفا آراستی از عدل و علم | همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا | |
بدعت و الحاد و کفر از فر تو گمنام شد | شاد باش ای پیشکار دین و دنیا مرحبا | |
تا گریبان قدر بگشاد، چرخ آب گون | پاک دامنتر ز تو قاضی ندید اندر قضا | |
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم | پیش ازین، لیکن ز فر عدلت اندر عهد ما | |
آن چنان شد خاندان حکم کز بیم خدای | میکند مر خاک را از باد، عدل تو جدا | |
شد قوی دست آنچنان انصاف کز روی ستم | شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا | |
روز و شب هستند همچون مادران مهربان | در دعای نیک تو هم مدعی هم مدعا | |
دستها برداشته، عمر تو خواهان از خدای | از برای پایداریت اهل شهر و روستا | |
چون به شاهین قضا انصاف سنجیگاه حکم | جبرئیل از سد ره گوید با ملایک در ملا | |
حشمت قاضی امین باید، درین ره بدرقه | دانش قاضی امین زیبد، درین در پادشا | |
رایت دین هر زمان عالی همی گردد ز تو | ای نکو نام از تو شهر و ملک شاهنشه علا | |
هر کسی صدر قضا جوید بیانصاف و عدل | لیک داند شاه ما از دانش و عقل و دها | |
گرگ را بر میش کردن قهرمان، باشد ز جهل | گربه را بر پیه کردن پاسبان، باشد خطا | |
از لقا و صدر و باد و داد و برد ابر دو ریش | هیچ جاهل کی شدست اندر شریعت مقتدا | |
علم و اصل و عدل و تقوی، باید اندر شغل حکم | ور نه شوخی را به عالم، نیست حد و منتها | |
دان که هر کو صدر دین بیعلم جوید نزد عقل | بر نشان جهل او، خود قول او باشد گوا | |
خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم | معجزی باری بباید تا کند چوب اژدها | |
هر کسی قاضی نگردد، بیستحقاق از لباس | هرکسی موسی نگردد بینبوت از عصا | |
دانش عبدالودودی باید اندر طبع و لفظ | تا بود مر مرد را، در صدر دین، زیب و بها | |
ور نه بس فخری نباشد مر سها را از فلک | چون ندارد نور چون خورشید و مه نجم سها | |
از قلب مفتی نگردد بیتعلم هیچ کس | علم باید تا کند درد حماقت را دوا | |
صد علی در کوی ما بیشست با زیب و جمال | لیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضا | |
حاسدت روزهی خموشی نذر کرد از عاجزی | تا تو بر جایی و بادت تا به یومالدین بقا | |
تا خمش باشد حسودت، زان که تا بر چرخ شمس | جلوهگر باشد، نباشد روزه بگشودن روا | |
ای نبیرهی قاضی با محمدت محمود، آنک | بود چون تو پاک طبع و پاک دین و پارسا | |
دان که از فر تو و از دولت مسعود شاه | ملک دین شد با صیانت، کار دین شد با نوا | |
شاه ما محمودی و تو نیز محمودی چو او | شاد باش ای جان ما پیش دو محمودی فدا | |
ملک چون در خانهی محمودیان زیبد همی | همچنان در خانهی محمودیان زیبد قضا | |
هیچ چشم از هیچ قاضی آن ندید اندر جهان | کز تو دید این چشم من ز انعام و احسان و سخا | |
لیک اگر همچون به خیلا بودی آن وعده دراز | گر دو چندان صله بودی، هم هبا بودی، هبا | |
هر عطا کاندر برات وعده افتاد ای بزرگ | آن عطا نبود که باشد مایهی رنج و عنا | |
لاجرم هر جا که رفتم نزد هر آزاد مرد | من ثنا گفتم ترا، وان کو شنید از من دعا | |
درها در رشته کردم بهر شکرت کز خرد | جوهری عقل داند کرد آن در را بها | |
تو مرا این شکر و ثناها را غنیمت دان از آنک | بر صحیفهی عمر نبود یادگاری چون ثنا | |
تا بیابد حاجی و غازی همی اندر دو اصل | در مناسک حکم حج وندر سیر حکم غزا | |
از چنین ارکانها چون حاجیان بادت ثواب | وز چنین انصافها چون غازیان بادت جزا | |
باد شام حاسدت تا روز عقبی بیصباح | باد صبح تا صحت چون روز محشر بی مسا | |
بادی اندر دولت و اقبال، تا باشد همی | از ثنا و شکر و مدح تو سنایی را سنا | |
ای ازل دایه بوده جان ترا | وی خرد مایه داده کان ترا | |
ای جهان کرده آستین پر جان | از پی نثر آستان ترا | |
سالها بهر انس روحالقدس | بلبلی کرده بوستان ترا | |
شسته از آب زندگانی روح | از پی فتنه ارغوان ترا | |
کرده ایزد ز کارخانهی عقل | سیرت و خوی و طبع و سان ترا | |
تیرهای یقین به شاگردی | چون کمان بوده مر گمان ترا | |
کرده بر روی آفتاب فلک | نقش دستان و داستان ترا | |
نور روی از سیاهی مویت | کرده مغزول پاسبان ترا | |
از برای خمار مستانت | نوش دان کرده بوسهدان ترا | |
از برون تن تو بتوان دید | از لطیفی درون جان ترا | |
پرده داری به داد گویی طبع | از پی مغز استخوان ترا | |
از نحیفی همی نبیند هیچ | چشم سر صورت دهان ترا | |
از لطیفی همی نیابد باز | چشم سر سیرت نهان ترا | |
در میانست هر کرا هستیست | از پی نیستی میان ترا | |
هیچ باکی مدار گر زه نیست | آن کمان شکل ابروان ترا | |
زان که تیر فلک همی هر دم | زه کند در ثنا کمان ترا | |
تا چسان دو لبت رها کرده | ناتوان نرگس توان ترا | |
زان دو تا عیسی و دو تا بیمار | شرم ناید همی روان ترا | |
از پی چه معالجت نکنند | آن دو عیسی دو ناتوان ترا | |
ای وفا همعنان عنای ترا | وی بقا همنشین نشان ترا | |
نافرید آفریدگار مگر | جز زیان مرا زبان ترا | |
چند زیر لبم دهی دشنام | تا ببندم میان زیان ترا | |
می بدان آریم که برخیزم | بوسه باران کنم لبان ترا | |
به بیمم دهی به زخم سنان | کی گذارم بدین عنان ترا | |
تو سنان تیز کن از دل و چشم | شد سنایی سپر سنان ترا |