سنایی غزنوی (قصاید)/ای سنایی ز جسم و جان تا چند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (ای سنایی ز جسم و جان تا چند) از سنایی غزنوی |
' |
ای سنایی ز جسم و جان تا چند | برگذر زین دو بینوا در بند | |
از پی چشم زخم خوش چشمی | هر دو را خوش بسوز همچو سپند | |
چکنی تو ز آب و آتش یاد | چکنی تو ز باد و خاک نوند | |
چکنی بود خود که بود تو بود | که ترا در امید و بیم افگند | |
تا بوی در نگارخانهی کن | نرهی هرگز از بیوس و پسند | |
چون گذشتی ز کاف و نون رستی | از قل قاف و لام دانشمند | |
همه از حرص و شهوت من و تست | علم و اقرار و دعوی و سوگند | |
باز رستی ز فقر چون گشتی | همچو لقمان به لقمهای خرسند | |
نزد من قبله دوست عقل و هواست | هر چه زین هردو بگذری ترفند | |
مهبط این یکی نشیب نشیب | مصعد آن دگر بلند بلند | |
مقصد ما چو دوست پس در دین | ره چه هفتاد و دو چه هفتصد و اند | |
چو تو در مصحف از هوا نگری | نقش قرآن ترا کند در بند | |
ور ز زردشت بیهوا شنوی | زنده گرداندت چو قرآن زند | |
طمع و حرص و بخل و شهوت و خشم | حسد و کبر و حقد بد پیوند | |
هفت در دوزخند در تن تو | ساخته نفسشان درو دربند | |
هین که در دست تست قفل امرزو | در هر هفت محکم اندر بند | |
همه ره آتشست شاخ زنان | که ابد بیخ آن نداند کند | |
ملک اویی کز آن همی ترسی | تو شوی مالک ار پذیری پند | |
آن نه بینی همی که مالک را | نکند هیچ آتشیش گزند | |
دین به دنیا مده که هیچ همای | ندهد پر به پرنیان و پرند | |
دین فروشی همی که تا سازی | بارگی نقره خنگ زین زرکند | |
خر چنان شد که در گرفتن او | ساخت باید ز زلف حور کمند | |
گویی از بهر حشمت علمست | اینهمه طمطراق خنگ و سمند | |
علم ازین بار نامه مستغنیست | تو برو بر بروت خویش بخند | |
مهرهی گردن خر دجال | از پی عقد بر مسیح مبند | |
از پی قوت و قوت دل گرگ | جگر یوسفان عصر مرند | |
کفش عیسی مدوز از اطلس | خر او را مساز پشما گند | |
شهوتت خوش همی نمایاند | مهر جاه و زر و زن و فرزند | |
کی بود کین نقاب بردارند | تا بدانی تو طعم زهر از قند | |
چند ازین لاف و بارنامهی تو | در چنین منزلی کثیف و نژند | |
بارنامه گزین که برگذری | این همه بارنامه روزی چند |